ببین این آدم به من خیانت کرده منو رها کرده با حرفاش منو تحقیر کرده اما بخاطر اون روزای خوب هرچند کوتاه نمیتونم فراموش کنم!خیلی سخته مدام قلبم فشرده میشه از غم زیاد!توی جمع غمگینم اما به ظاهر میخندم و خودم رو عادی نشون میدم درصورتیکه دلم میخواد یکی رو بغل کنم و ساعت ها بدون قضاوت شدن اشک بریزم و همه چیز رو تعریف کنم!اما بدتر از همه ی اینا اینه که من میدونم منطقممیگه این آدم باید از من و زندگیم بره دیگه هیچ فایده ای ندارع من روی اینجور مسائل حساسم و دیگه نمیتونم دوسش داشته باشم و اگه برگرده هم باز همون آش و همون کاسه اما بالاتر چشم انتظارم!چیه این آدمیزاد واقعا؟چیه این دل؟کاشکی توی زندگیم انقد احساساتی نبودم!کاشکی