2733
2734
عنوان

میخوام برادت یه داستان بذارم

1411 بازدید | 108 پست

فقط تعداد قسمتش زیاد و چند روز طول میکشه

اگه میخونید همین پست رو لایک کنید😊

از یه کانال برداشتم

ای عشق بلرزان تن دنیایی ما را/در عشق بپیچان دل سودایی مارا

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢

خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍

بیا اینم لینکش

ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

*📿***💕***✅*


🏵 قسمت اول؛ 

زندگی من زندگی پر فراز و نشیبی هست.


🔶 همیشه از پدرم متنفر بودم.

مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... 😒


آدم عصبی و بی حوصله ای بود.

اما بد اخلاقیش به کنار، می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟😤


💢 نذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه

دو سال بعد هم عروسش کرد!


🔹 اما من، فرق داشتم. من عاشق درس خوندن بودم


بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد...


👌🏼 می تونستم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکون نخورم


✔️ مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ....😪


🔹چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت، یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد


"به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی"....


🔶 شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود.

یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند!


🔹دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد.


🔹اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره


مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ... 😭


⭕️ این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود:


مردها همه شون عوضی هستن!!!!

هرگز ازدواج نکن!!!😤


🔹 هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید

روزی که پدرم گفت


❌ هر چی درس خوندی، کافیه...😤

ای عشق بلرزان تن دنیایی ما را/در عشق بپیچان دل سودایی مارا
2728

🔹🌺🔻🌺🔸


قسمت دوم: ترک تحصیل!


💢 بالاخره اون روز از راه رسید ...


موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ...

با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت:


هانیه ! دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه !😤


🔻 تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم!!! وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... 😨

بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود، به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولی من هنوز دبیرستان...😢


💢 خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ...

هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد:


🔻 همین که من میگم ...😤 دهنت رو می بندی و میگی چشم!

درسم درسم!!!

تا همین جاشم زیادی درس خوندی!😠


🔹 از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ...


🔹 اشک توی چشم هام حلقه زده بود😭

اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که!


از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه!

مادرم دنبالم دوید توی خیابون.


🔶 هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... 😰

پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا...😲

ای عشق بلرزان تن دنیایی ما را/در عشق بپیچان دل سودایی مارا

🔹🔶💢🔶🔹

قسمت سوم: عقب نشینی اجباری!


🔶 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ...


پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ...


🔹 تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ...


🔻 با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ...


💢 همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ... موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ...


🔞 اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ... 😓


🔻 هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ... 😤


💢 بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ...


نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ...


هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ...🔥

🔶  اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...😭


💢بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ...

اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ...


علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ...


🔹ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ...


ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ... 😞


✅ تا اینکه مادر علی زنگ زد....


ای عشق بلرزان تن دنیایی ما را/در عشق بپیچان دل سودایی مارا
2738

"خواستگاری"


🔹 به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ...

التماس می کردم

خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...

😭🙏


علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه!


🔺تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت.


شب که مادرم به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد! 👺


طلبه هست؟!

آخه چرا باهاشون قرار گذاشتی؟!😤


ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم!😠

مثل همیشه داد می زد و اینها رو می گفت.

مادرم هم بهانه های مختلف می آورد


🔹آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون!


ولی به همین راحتی ها نبود.


من یه ایده فوق العاده داشتم.


🔺 نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...😏

به خودم گفتم ،خودشه هانیه 👌

این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی👌🏼

از دستش نده ...


🔹علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود.


🔹نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت...


کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه!😏

یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ...


وقتی از اتاق اومدیم بیرون ...


مادرش با اشتیاق خاصی گفت ...

به به ... چه عجب ... 😃

هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...؟؟؟؟


‼️مادرم پرید وسط حرفش ...


حاج خانوم، حالا چه عجله ایه!🤗


اینا جلسه اوله همدیگه رو دیدن!

شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ...

💢 ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم!👌🏼


گفتم، اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته!😍


این رو که گفتم برق همه رو گرفت!!!

😳😱

💢 برق شادی خانواه داماد رو!

💢 برق تعجب پدر و مادر من رو!


پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بود توی چشم های من ... 😡


و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم!😏


✔️می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ..

ای عشق بلرزان تن دنیایی ما را/در عشق بپیچان دل سودایی مارا

"می خوام درس بخونم!"


🔹 اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم!😭 بی حال افتاده بودم کف خونه..


مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت.


🔴پدرم نعره می کشید و من رو می زد...


اصلا یادم نمیاد چی می گفت....

👺

☎️ چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم، دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه!


🔹مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود:


شرمنده، نظر دخترم عوض شده!


✔️ چند روز بعد دوباره زنگ زد و گفت


من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواسته علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم.


🔶 علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه.


تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره!


💢 بالاخره مادرم کم آورد.


اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ...

اون هم عین همیشه عصبانی شد!


😡 بیخود کردن! چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ و....

بعد هم بلند داد زد:

هاااااانیه ...😲


این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی!


🔺ادب؟ احترام؟😐

تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی😤


این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم...


🔺 به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ...


😢 باشه ولی یه شرط دارم؛ باید بزاری برگردم مدرسه!

ای عشق بلرزان تن دنیایی ما را/در عشق بپیچان دل سودایی مارا



داماد طلبه!


🔷 .... پدرم با شنیدن این جمله مات و مبهوت شد!


می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود.😢


اون شب وقتی به حال اومدم ،تمام شب خوابم نبرد.

هم درد، هم فکرهای مختلف 😞


روی همه چیز فکر کردم...

🔹یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ...

برای اولین بار کم آورده بودم...


🔺 اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم...😭



بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم...

✅ به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه!


🔹از طرفی این جمله اش درست بود، من هیچ وقت بدون فکر تصمیمی نمی گرفتم .


🔹حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود 😒


💢 با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره!


🔹اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟

چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها

راه این موضوع رو پیدا کردم ...


☎️ یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوستا، همسایه ها و اقوام زنگ زدم...

و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ...

- وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ 😳


ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه هست!

خیلی پسر خوبیه...😌


🔹کمتراز دو ساعت بعد سر و کله پدرم پیدا شد. وقتی مادرم برگشت من بیهوش کف خونه افتاده بودم!


خلاصه اوضاع روزگار گذشت و خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد...


💢البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد فکر کنم نزدیک دو ماه بعد

ای عشق بلرزان تن دنیایی ما را/در عشق بپیچان دل سودایی مارا
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730