سلام
دارم داغون میشم. یکی به درد دل من گوش کنه. من یه مرد 30 ساله ام. یه کتابدارم. شغل خوبی دارم. عاشق حرفه ام هستم. تا فوق لیسانس تو رشته کتابداری تحصیل کردم. 5 ساله که ازدواج کردم. یه پسر 2 سال و نیمه دارم. اما با زنم ازدواج کردم. اما عاشقش نیستم. میخوام داستان عاشق شدنم رو بگم. من سال 83 تو یکی از کتابخانه های دانشگاهی استخدام شدم. روز اول منو بردن پیش یه خانمی که اسمش سوده بود. قرار شد همکارش بشم. چند روزی که گذشت حس کردم چقدر بعضی افکارم با اون شباهت داره. به علاوه چیزایی تو وجودش بود که من همیشه دوست داشتم اونارو تو خودم پرورش بدم. اون هم مثل من تو رشته کتابداری تحصیل کرده بود. مثل من عاشق رشته اش بود. مثل من خوره کتاب و ادبیات بود. یوزر نیم کامپیوترش رو دانته گذاشته بود. تو رو خدا زود قضاوت نکنین راجع به من. من در وهله اول عاشق چشم و ابروش نشدم. این ظرافت صداش نبود که منو اسیر خودش کرد. اصلا یه زیبایی معمولی داشت. من در وهله اول دیوونه این شباهتهای فکری مون شدم. یه معنویت و آرامشی تو صورت و صداش بود که همراه میشد با یه وقار و متانت و شکوه. اسمشو گذاشته بودم ماده شیر. سوده محشر بود. تو کارش تو علاقه اش به حرفه اش تو وجدان کاریش، تو این همه خودمو حس می کرد:حس زیبای پیدا کردن یه همفکر یه همدل. وقتی از زندگیش برام گفت دیوونه تر شدم. اون زیر این همه آرامش و اشتیاق، پر از غم بود. پدرش سرطان داشت که متاستاز شده بود. اون زیر اینهمه غم، با آرامش کارشو میکرد و شاید حتی کمک هزینه درمان بیماری پدرش بود. من یه جوون خام و شهرستانی بودم، اما اون از یک خانواده متشخص اصالتا تهرانی. خودمو پیش عظمت روحش کوچیک می دیدم. مثل یه رود که میخواد به عظمت دریا پیوند بخوره، دلم میخواست با اون یکی بشم. اما من تا اون موقع به یه دختر ابراز علاقه نکرده بودم. اهل دوست دختر داشتن هم نبودم. قصد ازدواج داشتم و سوده رو بهترین می دیدم. اما فقط یه مشکل بود، سوده 2 سال از من بزرگتر بود. با چند نفر مشورت کردم. برای خودم هم تردید بود. اما تصمیم گرفتم بهش پیشنهاد ازدواج بدم. ای کاش یه کم پخته تر عمل کرده بودم. با بی تجربگی تموم بهش گفتم که شمارشو میخوام که باهاش بیشتر آشنا شم. سوده بر آشفته شد و با عصبانیت تمام با من برخورد کرد. بهش گفتم هدفم ازدواجه. اما اون گفت من خیلی عجله کردم و میذاشتم چند روز میگذشت. کاش بهم مجال می داد که بهش بگم چرا انقدر زود بهش این پیشنهاد رو دادم. اما اون حاضر نشد حرفامو بشنوده و گفت چون بین من و اون اختلاف سنی هست این ازدواج به صلاح نیست.بعد از اون رفتارش با من تغییر کرد. با من مثل یه مزاحم رفتار میکرد. من هم فرصت شغلی بهتری برام پیدا شدو مجبور شدم اونجارو ترک کنم. حتی روزی که میخواستم ازش خداحافظی کنم ازش خواستم بذاره حرفامو بهش بگم. اما اون گفت بهتره چیزه نگم. من از پیشش رفتم. اما یه لحظه نمیتونستم بهش فکر نکنم. اون عشق من شده بود و از همه بدتر عشقم روح منو زخمی کرده بود. شبا گریه می کردم و اسمش رو صدا میزدم. دیدم نمیتونم بدون اون سر کنم. چند ماه بعد دوباره رفتم پیشش. قبلش 2 رکعت نماز خوندم که شاید با من نرم بشه. یه همکار تازه اومده بود پیشش.نتونستم چیزی بهش بگم. سوده با تمسخر باهام رفتار می کرد. با یکی از خانومهای همکار راجع بهش صحبت کردم، اون حاضر شد پادرمیونی کنه اما من دلم راضی نشد دلم نمیخواست عشقمو با پادرمیونی یه نفر دیگه به دست بیارم. با هرکس هم مشورت میکردم منو متوجه بزرگتر بودن اون می کرد. گذشت یه مدت سوختم و ساختم. عاقبت با یه دختر خوب ازدواج کردم، اما هیچ کس برام سوده نمیشد. هر وقت خانومم با من سر ناسازگاری میذاره و اون تفاوت های فاحشی رو که تو خلق و خو و طرز فکر با هم داریم، رو می کنه، من یاد سوده می افتم، دوباره آتیش میگیرم، داغون میشم. حتی به خانومم هم گفتم جریان این عشق رو و البته دردسرش رو هم کشیدم. خیلی وقتا احساس تنهایی می کنم. از اینکه زنم عشقم نیست. در عین خوبی چقدر تو طرز فکر تو علایق با هم غریبه هستیم. و و قتی باهام بد میشه دیگه داغون تر میشم. فقط قصدم درد دل بود. کاش یکی منو میفهمید کاششششششششششششششششششششش.....