2737
2734
سلام
دارم داغون میشم. یکی به درد دل من گوش کنه. من یه مرد 30 ساله ام. یه کتابدارم. شغل خوبی دارم. عاشق حرفه ام هستم. تا فوق لیسانس تو رشته کتابداری تحصیل کردم. 5 ساله که ازدواج کردم. یه پسر 2 سال و نیمه دارم. اما با زنم ازدواج کردم. اما عاشقش نیستم. میخوام داستان عاشق شدنم رو بگم. من سال 83 تو یکی از کتابخانه های دانشگاهی استخدام شدم. روز اول منو بردن پیش یه خانمی که اسمش سوده بود. قرار شد همکارش بشم. چند روزی که گذشت حس کردم چقدر بعضی افکارم با اون شباهت داره. به علاوه چیزایی تو وجودش بود که من همیشه دوست داشتم اونارو تو خودم پرورش بدم. اون هم مثل من تو رشته کتابداری تحصیل کرده بود. مثل من عاشق رشته اش بود. مثل من خوره کتاب و ادبیات بود. یوزر نیم کامپیوترش رو دانته گذاشته بود. تو رو خدا زود قضاوت نکنین راجع به من. من در وهله اول عاشق چشم و ابروش نشدم. این ظرافت صداش نبود که منو اسیر خودش کرد. اصلا یه زیبایی معمولی داشت. من در وهله اول دیوونه این شباهتهای فکری مون شدم. یه معنویت و آرامشی تو صورت و صداش بود که همراه میشد با یه وقار و متانت و شکوه. اسمشو گذاشته بودم ماده شیر. سوده محشر بود. تو کارش تو علاقه اش به حرفه اش تو وجدان کاریش، تو این همه خودمو حس می کرد:حس زیبای پیدا کردن یه همفکر یه همدل. وقتی از زندگیش برام گفت دیوونه تر شدم. اون زیر این همه آرامش و اشتیاق، پر از غم بود. پدرش سرطان داشت که متاستاز شده بود. اون زیر اینهمه غم، با آرامش کارشو میکرد و شاید حتی کمک هزینه درمان بیماری پدرش بود. من یه جوون خام و شهرستانی بودم، اما اون از یک خانواده متشخص اصالتا تهرانی. خودمو پیش عظمت روحش کوچیک می دیدم. مثل یه رود که میخواد به عظمت دریا پیوند بخوره، دلم میخواست با اون یکی بشم. اما من تا اون موقع به یه دختر ابراز علاقه نکرده بودم. اهل دوست دختر داشتن هم نبودم. قصد ازدواج داشتم و سوده رو بهترین می دیدم. اما فقط یه مشکل بود، سوده 2 سال از من بزرگتر بود. با چند نفر مشورت کردم. برای خودم هم تردید بود. اما تصمیم گرفتم بهش پیشنهاد ازدواج بدم. ای کاش یه کم پخته تر عمل کرده بودم. با بی تجربگی تموم بهش گفتم که شمارشو میخوام که باهاش بیشتر آشنا شم. سوده بر آشفته شد و با عصبانیت تمام با من برخورد کرد. بهش گفتم هدفم ازدواجه. اما اون گفت من خیلی عجله کردم و میذاشتم چند روز میگذشت. کاش بهم مجال می داد که بهش بگم چرا انقدر زود بهش این پیشنهاد رو دادم. اما اون حاضر نشد حرفامو بشنوده و گفت چون بین من و اون اختلاف سنی هست این ازدواج به صلاح نیست.بعد از اون رفتارش با من تغییر کرد. با من مثل یه مزاحم رفتار میکرد. من هم فرصت شغلی بهتری برام پیدا شدو مجبور شدم اونجارو ترک کنم. حتی روزی که میخواستم ازش خداحافظی کنم ازش خواستم بذاره حرفامو بهش بگم. اما اون گفت بهتره چیزه نگم. من از پیشش رفتم. اما یه لحظه نمیتونستم بهش فکر نکنم. اون عشق من شده بود و از همه بدتر عشقم روح منو زخمی کرده بود. شبا گریه می کردم و اسمش رو صدا میزدم. دیدم نمیتونم بدون اون سر کنم. چند ماه بعد دوباره رفتم پیشش. قبلش 2 رکعت نماز خوندم که شاید با من نرم بشه. یه همکار تازه اومده بود پیشش.نتونستم چیزی بهش بگم. سوده با تمسخر باهام رفتار می کرد. با یکی از خانومهای همکار راجع بهش صحبت کردم، اون حاضر شد پادرمیونی کنه اما من دلم راضی نشد دلم نمیخواست عشقمو با پادرمیونی یه نفر دیگه به دست بیارم. با هرکس هم مشورت میکردم منو متوجه بزرگتر بودن اون می کرد. گذشت یه مدت سوختم و ساختم. عاقبت با یه دختر خوب ازدواج کردم، اما هیچ کس برام سوده نمیشد. هر وقت خانومم با من سر ناسازگاری میذاره و اون تفاوت های فاحشی رو که تو خلق و خو و طرز فکر با هم داریم، رو می کنه، من یاد سوده می افتم، دوباره آتیش میگیرم، داغون میشم. حتی به خانومم هم گفتم جریان این عشق رو و البته دردسرش رو هم کشیدم. خیلی وقتا احساس تنهایی می کنم. از اینکه زنم عشقم نیست. در عین خوبی چقدر تو طرز فکر تو علایق با هم غریبه هستیم. و و قتی باهام بد میشه دیگه داغون تر میشم. فقط قصدم درد دل بود. کاش یکی منو میفهمید کاششششششششششششششششششششش.....
چون بهش نرسیدی فکر می کنی که خیلی تحفه بوده .........در واقع زنت عشقت باید باشه که با این همه تفاوت تونسته این زندگی رو مستحکم نگه داره . فکر می کنی همسر باید دقیقا شبیه خود آدم باشه .........اون وقت خیلی کسل کننده می شه

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

در ضمن به نظره من شما نیاز به رشد داری زندگی که چهار تا کتاب و اسمه قلمبه سلمبه نیست .......کمی به فرهنگ کشورهای دیگه فکر کن .میبینی چه زوجهایی باچه تفاوتهایی در کنار هم خوشبخت هستن .
2731
حالا که خدا بهتون یک زن و بچه ی خوب داده خوشی زده زیر دلتون. باید حتما تو زندگی گرفتار باشید تا اینطور فکر نکنید؟؟؟ این رو جدی میگم فکر میکنم شما هیچ دغدغه ی ای دیگه نداردید که اینطور فکر میکنید. ضمن اینکه مسلما کسی شما رو با اجبار نشونده سر سفره عقد که هر وقت خواستید فیلتون یاد هندستون کنه اگر نگفته بودید که بچه دارید فکر میکردم یه پسر هجده ساله داره اینا رو میگه. این رو هم بدونید که تنها نیستید. خیلیها قبل از ازدواجشون کسی رو دوست داشتند اما بعد ازدواج کردن و به زندگیشون چسبیدن.اگر همه میخواستن اینطور فکر کنن سنگ رو سنگ بند نمیشد.
2738
به تفاوتهات با زنت نگاه نکن حتما نقاط مشترک هم داشتی که باهاش ازدواج کردی؟ فقط و فقط به مشترکات فکر کن و اونها رو مرور کن در ضمن شما با سوده زندگی نکرده بودی وجود نقاط مشترک ادبی برای زندگی کافی نیست دوست داشتی زنت هم در دهنش دایم یک مرد رو مرور میکرد و به اون فکر میکرد؟
در ضمن یه کم بیشتر رو خودت کار کن ......خانومت چه طوری شما رو تحمل می کنه .........اه اه من نسبت به مردایی که میان نی نی سایت احساسه بدی دارم. می تونین برید مشاور .وسط این همه خانوم چی می کنید .اه اه
ببخشیدا ولی این دیگه انتهای ناشکریه......................هم زن داری هم بچه ...هم یه زندگیه خوب...اون وقت هنوز به سوده جونت فکر می کنی....بیچاره زن و بچت.........................................متاسفم!!!!!!!!!!!
از جوابایی که میدید خیلی ممنونم. حتی از نسترن خانوم. اما نسترن خانوم انگار متن نامه منو دقیق نخوندن. از لحنشون هم معلومه که عجول هستن و تا حد زیادی سطحی. سرکار خانوم نسترن من قصد تحویل گرفتن خودمو نداشتم. احتیاجی هم به مشورت شما ندارم. من این واقعیت رو پذیرفتم. خیلی هم خانوممو دوست دارم. خیلی هم بهش مدیونم. از دل شما زنا خبری ندارم. اما هر مردی یه صندوقچه پر رازه که گاهی بهش سر میزنه. دوست داره درداشو با یکی بگه. من فقط قصد شنیده شدن داشتم. شما که اصلا حال منو نمی فهمی و منظور منو نگرفتی واسه چی الکی نظر میدی؟
نیز جهت مشهاده خانم قبلا فاطمه (شقایق فعلی) و همه اونایی که منظور منو نگرفتن!!!
از جوابایی که میدید خیلی ممنونم. حتی از نسترن خانوم. اما نسترن خانوم انگار متن نامه منو دقیق نخوندن. از لحنشون هم معلومه که عجول هستن و تا حد زیادی سطحی. سرکار خانوم نسترن من قصد تحویل گرفتن خودمو نداشتم. احتیاجی هم به مشورت شما ندارم. من این واقعیت رو پذیرفتم. خیلی هم خانوممو دوست دارم. خیلی هم بهش مدیونم. از دل شما زنا خبری ندارم. اما هر مردی یه صندوقچه پر رازه که گاهی بهش سر میزنه. دوست داره درداشو با یکی بگه. من فقط قصد شنیده شدن داشتم. شما که اصلا حال منو نمی فهمی و منظور منو نگرفتی واسه چی الکی نظر میدی؟
متاسفانه همیشه آدما داشته هاشونو به خاطر آنچه آرزوشو داشتن از دست می دن و بعد عمری افسوس از دست داده هاشونو می خورن شما اگه نمی تونستی اون خانمو فراموش کنی به چه حقی ازدواج کردی بعدش اگه زنت جای تو بود و شرایط تورو داشت چه می کردی از کجا می دونی که با اون خانم سوده حتما خوشبخت می شدی فکر می کنی شناختت ازش برا ازدواج کافی بود
تا شقایق هست زندگی باید کرد
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز