همیشه اون بچه ای بودم ک مادر پدرم آرزوی مرگش داشت بزرگم شدم همین بود هیچ موقع محبت ندیدم خانوادمجلو رومبا بقیه بچه ها خوب بودن ب من میرسیدن آرزوی مرگم میکردن الان بزرگ شدم نامزدم دارم جهیزیه میخرم فقط مادرم تودهنش اینه ب خوشی استفاده نکنی زندگیت سیاه بشه فلان
گفتم شوهر میکنم شوهرم حمایتم میکنه شوهرم یکی بدتر از خانوادهم مرده زندم براش فرقی نداره تا الان ندیدم ی بار نامزمو بکشه من با نامزدم دوست بودیم ک ازدواج کردیم
دیروز انقد فشار اومد باهم با مامانم دعوا کردماونمنو زد من زدمش
هرچی ع دهنم دراومد ب نامزدم گفتم گفتم دیگه نمیخامش ولی بخاطر ابروم مجبورم زندگی خیلی سخته برام خانواده بعد عروسی گفتن دیگه حق نداری سمت ما بیای اونا میخان ولم کنن تنهاام من کلا ۲۰سالمه نمیتونم تحمل کنم