فقط یک ماه از عروسیم گذشته بود که من و شوهرم سفر رفته بودیم اونجا یه زیارت داشت .. نزدیک ظهر زفتیم نماز بخونیم ..من رفتم دسشویی خانما...یک خانم چاق و سفید با روسری سفید و کلی طلا که از سر و گردنش اویزون بود نشسته بود و هیچ کسم جز من و اون تو دسشویی نبود... گفت بیا بشین...از کجا اومدی...خلاصه باهام حرف زد بعد گفت دستتو اگه بهم بدی من یه چیزایی بهت میگم..از دسشویی اوندیم بیرون و تو افتاب نشستیم
منم دستمو بهش دادم...خانمه عرق کرد و شروع کرد به لرزیدن...جالبش اینه اصلا نترسیدم...شاید به خاطر فضایی که توش بودیم..بعد شروع کرد به تعریف زندگیم و ایندم ... گفت دیر بچه دار میشم...گفت شوارت این کاره میشه..خلاصه... الان تمام پیش بینی هاش تا امروز درست درومده...تا همینجا رو گفت...که همش درست بود