سلام این داستان زندگی مادر عزیز من است ... نمی دانم شاید هیچوقت نتونم زحمات و تمام خستگی ها و زجرهایش رو جبران کنم ...ولی خواهشا برای سلامتیش دعا کنید ..فدای همتون:
وقتی سلولهایت تصمیم گرفتند دستان مرا شکل بدهند ،
دستان 18 ساله ات درهم پیچید برای خبر تصادف پدر!
وقتی دستان من اولین بار اکسیژن هوا را حس کرد،
دستان تو گره شد به آسمان برای نبود همدرد!
وقتی دستان من شروع به نوشتن آب ،بابا کرد ،
دستان تو در حال هول دادن ویلچر تکه گوشتی بود که نامش پدربود.
وقتی دستان من کارنامه کلاس اول را گرفت ،
دستان تو روسری سیاهت را درمرگ پدر محکم تر کرد.
وقتی نیمه شبها کنار نور بی سوی چراغ علاالدین دستان من تمرین ریاضی حل می کرد!
دستان تو تند تند با فتنی های سفارشی همکلاسی هایم را با آن رنگ های جیغ می بافت .
وقتی دستان من روزنامه قبولی دانشگاه سراسری در رشته مهندسی را گرفت ،
دستان قاچ قاچ شده تو در حال سابیدن دیگ همسایه بود.
وقتی دستان من تور سفید عروسی را روی صورتم جا بجا می کرد،
دستان بدون ناخن وخال خالی تو با دستپاچگی وخجالت به مهمانها میوه تعارف می کرد.