خواهرم دخترش حدود هشت نه سالش بود که حامله شد. چند وقت بعد به مامانم اینا خبر داد که بچش افتاده بعدشم خیلی مشکلات خونریزی داشت که اومد تهران. من اون موقع مجرد بودم. فامیل میومد خونه مامانم عیادتش. براش دل سوزی می کردن می گفتن ضعیف بودی اینطور شدی. یک شب بهم گفت بچم رو خودم سقط کردم با آمپول. خودش ماماست. می گفت کجا من ضعیفم خودم نمی خواستمش. ناراحت شدم. زیاد. فقط من این موضوعو می دونم. الان ده سال از اون قضیه می گذره. خواهرم چند سال بعد به خواست خودش حامله شد و یک دختر دیگه به دنیا آورد که جون و عمرشه. دختر اولش لوپوس گرفت یک بیماری خودایمنی که درمان نداره. الان خودم مادرم. دخترم چند ماه دیگه میشه دو سالش. وقتی به کاری که کرده فکر می کنم نفسم می گیره. هیچ وقت به روش نیاوردم...ولی فکر می کنم چرا؟؟ اون بچه چه گناهی داشت؟...
امروز داشتم لباس بارداری هامو جمع میکردم نمیدونستم بدم به کسی یا یه وقت لازم خودم بشه یه ساعت ذهنم درگیر شد اگه ناخواسته باردار بشم چیکار باید بکنم😐😐😐😐