فقط ده سالته اما تو چشمات
نشونی از هوای بچگی نیست
به غیر از غم به جز فقر و نداری
توی دنیای تو هرچی بگی نیست
فقط ده سالته اما همیشه
یه کوه از جنس بغض و درد بودی
یه خونه تکیه کرده روی شونت
تموم بچگیتو مرد بودی
زمستونه هوا ابری و سرده
ببخش از اینکه بی سقفه اتاقت
ببخش از اینکه انقدر خستهای و
یه کارتن دولایس تختخوابت
نترس از عابرای بی تفاوت
از اینکه مهربونی نقض میشه
تا همهی گلاتو نفروشی
تو این شهر هیچ چراغی سبز نمیشه
کنار همکلاسیت کی میشینی؟
قراره کی جای خالیت پر شه؟
واسه درمان قلب مادرت کی
قراره قلک آبیت پر شه؟
میخندی خواهرت آروم باشه
با اینکه توی اوج اضطرابی
واسه پر کردن سفرهی خالی
عادت کردی شبا گشنه بخوابی
😔😔😔😔😔😔😔