شوهرم خطاکرد وخطاشو تکرار کرد و من نتونستم ببخشم و زندگیمو بایک بچه ول کردم ورفتم دنبال کارای طلاقم
این وسط بچم داغون شد چون پیش پدرش بود و وقتی میومد چند روزی پیشم با زور وگریه میرفت
شوهرمم پشیمون شده بود چون به گفته خودش قشنگ جرخورد تو دادگاه وپاسگاه وقدر زندگیشو فهمید وازم میخواست بهش فرصت بدم منم باگرفتن حق طلاق وتوکل به خدا واهل بیت بازم فرصت دادم به زندگیم
شکرخدا تاالان پشیمون نشدم روز به روز زندگیم خوب تروقشنگتر شد دیگه چیزیم ندیدم شوهرمم چشش ترسیده شوهرمم شده تقریبا موم تودستم هرچی بگم نه نمیاره وکلی باهام خوبه و احتراممو میزاره
این وسطم بااینکه جلوگیری میکردم باقرص اماباردارشدم ومبخواستم سقط کنم نتونستم و گفتم حتما خدا صلاح دونسته وازوقتیم باردار شدم شوهرمم هزاربرابر بهترومسئولیت پذیرترشده وخیلی هوامو داره شدم مثل دختر بچه که پدرش هواشو داره جیبشم خالی باشه قرض میکنه میاره تا تورفاه باشیم اما این وسط مشکل منم