عزیز دلم زندگی منم همینجوری شد یکی اومد تو زندگیمو بکارتمو گرفت بعدش نمیدونم چیشد ک یهو دیدم سر سفره عقدم با یکی دیگه ک کاملا سنتی بود ..اصلا هیچ علاقه ای بهش نداشتم و اون فهمید ک من دختر نبودم و تو این ۴سال فقط ی بار تو دعوای شدیدی ک کردیم بهم گفت ک میدونه و اینکه بعد از عقد دیدم هنوزم با کسایی ک دوسته داره ادامه میده چند باری فهمیدم و قول داد ک تکرار نکنه ولی خب همش دروغ بود خدا چنان درس عبرتی بهش داد و زدش زمین ولی بازم فایده نداشت ۱سال تمام ازش پرستاری کردم مردم و زنده شدم سر جا افتاده اجیم خواب بود با دستش پاشو لمس کرده و اجیم بیدار شده بعد دستشو گرفته بهش گفته بیا با اینکه ۱۶ ۱۷ سالشه...کاش منم مثل تو ازدواج نمیکردم کاش منم میموندم خونه بابام و حالا این خفتو خاری رو تحمل نمیکردم حالا ک ایقد وابسته شدم بهش حالا ک ایقد دوسش دارم حالا ک اینقد زندگیمونو دوس دارم چطور میشه دل کند و رفت؟؟چطور میشه گذشت از این همه چیز و رفت؟؟ چطور میشه خونه ای ک تک تک وسیله هاشو با عشق خریدی ول کنی بری؟؟ امروز قراره برم با وکیل صحبت کنم ببینم چی میشه..
برات دعا میکنم ک خدا بهت صبر بده و قشنگ ترین ها نصیبت بشه
واقعا هیشکی رو از رو ظاهر نمیشه قضاوت کرد