یه بار هم اتاقیم غذا پخت اصرار کرد که باید بخوری باهام.. گفتم باشه...
زيتون آورد
تو خورش هم قاشق نزاشته بود..
تا به خودم بجنبم قاشق بیارم دیدم قاشقش زد تو خورش بعد یه قاشق خورد دوباره زد تو خورش..
هیی ام میگفت بخور...
بعد زیتون میخورد هسته ش رو از دهنش در میآورد میزاشت تو همون پیاله پیش زیتونا....
حتی دلم نکشید دیگه برنجشو بخورم..
گفتم حالم بده دلم درد گرفت رفتم دستشویی نیم ساعت بعد برگشتم...