با هم توی یه ساختمون زندگی میکنیم و تنهاست.
ما چندسال عقد بودیم و هر جا میخواستیم بریم باهامون میومد هیچوقت نمیذاشت تنها بریم بیرون.
الان نزدیک به ده سال از زندگیمون میگذره، یه چند روزه یاد گرفته میاد تو حیاط میشینه منتظر که میخوایم بریم بیرون بیاد همراهمون.
از صبح تا شب یه پاش تو خونه خودشه یا پاشم اینجاست، حداقل دلم خوش بود شبا میریم بیرون یکم راحتم ولی حالا شبا هم دیگه نمیزاره نفس راحت بکشم...
من ازدواج کردم که مستقل باشم این چرا نمیفهمه😞
آخه چقد اطرافیان بهش بگن😞
آخه چقد خودم بهش بگم😞
خدایا واقعا کم آوردم😔