دیشب عقد داییم بود مراسم خودمونی خونه مامان بزرگم بودیم مادرشوهرم هم دعوت بود
از وقتی اومد هی گفت میخوام برم خونمون شوهرم گفت مادرم خونه تنهاست نذار بره گناه داره یکم بشینه حال و هواش عوض شه
هی گفتم بشین نرو
تا حدودای ساعت ۸ داشتیم سفره شام میچیدیم
زن دایی جدید داشت به زن دایی بزرگم صحبت میکرد به شوخی پز میداد میگفت ببین مادرشوهر من خوبه نمیذاره من کار کنم ظرف بشورم تو کار کن ظرف بشور من برگشتم ب زن دایی جدید چشمک زدم خندیدم گفتم سمانه جون تازه اولشه صبررر کن باید بیای ظرف هم بشوری
یهو مادرشوهرم وسط جمع برگشت ب من گفت مگه من چیکارت کردم😳همممه ساکت شدن خودمم هنگ
گفتم چی؟ گفت مگه من چیکارت کردم میگی تازه اولشه گفتم من کاااری به تو ندارم داشتم به سمانه حرف میزدم
گفت من فکر کردم به من تیکه انداختی
گفتم من اصلا کاری به تو ندارم اگر بخوام چیزی بهت بگم ب خودت میگم تو جمع تیکه بهت نمیندازم تو اونجا نشستی من اینجا اصلا کاری بهت ندارم که من
زن داییا گفت نه حاج خانم این که به تو نبود داشت با سمانه شوخی میکرد
یه ربع ساعت بعدش هم قهر کرد گفت میخام برم خونم بدون شام رفت
وای دارم خفه میشم جلو همه اون جمعیت ابرومو برد