مادرم ۸ دوز آنژیو کرده هی میرم غذا مبپزم ظرفی کاری باشه میکنم میام
دیشب گفت بمون گفتم برم فردا میام میمونم امشب مرغ گوشت خریدم میگنده شوهرمم گفت بربم خونه خودمدن بخوابیم
از اونور از صبح گفته ساعت ۴ اینجا بیا حتما بیا ۱۰۰بار زنگ زده گفتم چشم میام
دست آخر الان پسرم شیرینی میخواست من قائم کردم تو ی ظرف دیگه که نخوره چون ۲تا خورده خامه ای براش خوب نیست بیشتر.
هی میگه وردار اون شیرینی ها رو اومدم میگم من قایم کردم دیگه نگو میفهمه هست بهانه میگیره..
برگشته میگه نمیدونم کی بهت گفته بیای اینجا میگم خودت مبگه نه والا من نگفتم ایتقدر راحت میگه من نگفتم بخدا از صبح ک چشم باز کردم تا عصر هی گفته بیا دوستام میان بیا نمیتونم پذیرایی کنم بیاد