امشب شبکه نسیم داشت خانواده خوشبخت رو نشون میداد...دخترمم داشت نگاه میکرد ..شوهرم رو برده بودم توالت ...سرم تو گوشی بود یهو پرسید مامان چ جوری با بابا اشنا شدین منم گفتم همدیگرو دیدیم و حرف زدیم و اشنا شدیم و بعدش ازدواج کردیم ...گفت وقتی عروسی کردین با همین چرخش بود گفتم اره گفت نه (با تعجب و ناراحتی)
گفتم اره بابا بچه بوده براش ویلچر گرفتن چون نمیتونسته راه بره گفت چرا با یکی از اون ادمای دیگه ازدواج نکردی گفتم بابات رو دوست داشتم گفت نباید ازدواج میکردی من میخوام بابام راه بره داشتم توضیح میدادم براش که همه ی ادما ی نقصی دارن که باباش صدا زد که برم بیارمش بیرون که دخترمم شروع کرد گریه کردن بعدش گفت اون الان چقد سختشه تو باید بری بیاریش منم گریم گرفت گفت تو هم سختته الان ..بهش خندیدم گفتم عادت کردیم سخت نیست
چیکارش کنم چندین بار سوالای اینجوری پرسیده ...خیلی هم حساسه و باهوش خیلی غصه خوردیم امشب هم من هم اون هم باباش