تو سن کم ازدواج کردم دوست شدیم خانوادم مخالف صد بودن ولی من گفتم ازدواج میکنم
الانم شوهرم اهل نمازروزه کاری
مشکل اخلاقشه اصلااا اهل بیرون رفتن و مسافرت و تفریح نیست میگم حوصلم سررفته میگه برو خونه مامانم بشین
تا چندسال پیش گوش میدادم ولی از امسال بعدفوت مامانم حالم خیلی خراب بود دیگه هرکار که حالم خوب میکرد انجام دادم
برای عید دستمون تنگ بود یه ده تومن کنارگذاشتم بریم مسافرت گفت من سفرنمیرم اصلا خوشم نمیاد ازاینور بابام گفت من میبرمت با دخترت بیا
شوهرمم تا شنید گوشی برداشت بدون خبر از من کل خانوادش که بیست نفربودن دعوت کرد افطار شام و اون پول سفرم خرج کرد بره همونا منم از حرصم فردای مهمونی ماشین شوهرم برداشتم و با دخترم و بابامینا اومدم مسافرت
حالاخانوادش شام صدا میکنن و منم که مسافرتم
اینجا خیلی عالیه مشکل اینه شوهرم هردیقه پیام فش و نفرین میفرسته میگه عموم شام گفته تو نیستی
میگم من ازاول عید درخدمت خانواده تو بودم نمیتونم که تا اخرش با خانواده تو باشم فقط حالا موندم جوابش چی بدم خیلی عصابم خورد میکنه