نمیدونم چندسالم بود ولی دبستان بودم فکر کنم
دقیقا جلوی چشمای من بابام به برادرزادش دوبرابر پولی که به من عیدی داده بود رو بهش داد
فکر کنم به پنج من هزار تومنی داده بود به اون ده هزار تومنی
فکر کنید من تک دختر هم بودم ها!
وقتی اونا رفتن بلند زدم زیر گریه
مامانم خیلی ناراحت شد و از خجالت بابام در اومد و گفت خجالت بکش که برای بچه خودت خرج نمیکنی و به این گدا گشنه ها میدی
همیشه سنگشونو به سینه میزد
روز کنکور من دقیقا صبح که داشتم لباسامو میپوشیدم برم بهم گفت تو قبول نمیشی ولی فلانی برادرزاده من دکتر میشه
درصورتیکه تو تمام سالایی که کنارش بودم یبار به من نگفت بابا موفق میشی حتی روز کنکورمم نگفت و به جاش سنگ اونو به سینه میزد
الان اون برادرزادش پزشکی قبول شد ولی یه آدم مزخرفه که با صد من عسل نمیشه خوردش و ارزش من تو همین طایفه پدرم هزار برابر اونه
و پسرعموم به عموی عزیزش یعنی پدرم حتی یه پیام تبریک هم نگفت
درصورتیکه مطمینم بابام خودشیرینی کرده رفته پول گذاشته کف دستش کادو قبولی
اونوقت پدر و مادر همین پسرعموم ، بقیع به گوشم رسوندن سالهای کنکورم برای من چپ و راست دعا میگرفتن که بلا و بیماری بیاد سراغم نتونم موفق شم و اون سالها همین شد ولی الان من غافلگیرانه و بی خبر کنکور میدم و دلم میخواد اونموقع قیافه عمو و زن عمومو ببینم هروقت خبر قبولیم اومد
خلاصه که هیچوقت سنگ بچه یکی دیگه رو به سینه نزنید جلوی بچتون
من چپ و راست و نگاه میکنم کارای مزخرف و اشتباه بابام میاد جلوی چشمم که این یکیش بود
ولی حالا همونی که سنگشو به سینه میزد زنگ نزد تبریک بهش بگه عیدو
و از ته دلم خوشحال شدم