دل نوشته هست بیشتر اگه کسی خواست بخونه
الان که به آخر ۴۰۳ رسیدیم
یلحظه با خودم گفتم امسال واسه تو چجوری گذشت پروانه؟
هم جاهای خوبش رو یادم اومد هم جاهای تلخ و غمگینش رو
که غمگین ها همشون مربوط به دانشگاه بود و حسرتی که میخوردم
حسرت نمیگم بدترین حسه ولی یکی از بدترین احساساتی هست که هر آدمی میتونه تو زندگی تجربه اش کنه
حسرت یعنی چیزی که روزی خواسته تو از زندگی بوده الان به هر دلیلی نداریش و همیشه غمش رو سینت سنگینی میکنه، حالا میتونه اون خواسته یه هدف بوده که دوسش داشتی یه آدم باشه که یروز عاشقش بودی یا هرچیز دیگه
که توی نرسیدن و فراموش نکردن خلاصه میشه
حسرت مثل یه بغض میمونه که تا ابد رودلته تا وقتی زنده هستی
برای منم همین بود
تقریباً هرروز ماسک میزدم توی دانشگاه که کسی گریه هامو نبینه
جرئت نداشتم وارد یا نزدیک دانشکده ای بشم که یروز ارزوم بود چون دیگه سهم من از زندگی نبود
باید راهمو کج میکردم میرفتم سر کلاسهای رشته خودم که هیچ ربطی نداشت بهم (یه رشته علوم انسانی)
من دلم میخواست جایی باشم که بتونم با جون انسان ها در ارتباط باشم من میخواستم جایی باشم که بتونم روحیه ایثارگر خودمو اونجا خالی کنم ...نه یه رشته خشک...
توی تاریکی شب همدمم یه نیمکت بود که روبروی دانشکده پزشکی بود
صبحا هم کل دانشکده رو دور میزدم تا از روبروی دانشکده پزشکی رد شم و صبحمو شروع کنم ، ولی دانشجو ها رو که میدیدم با لباس سفید همونجوری اشکام سرازیر میشد
فقط یچیزی این اخرا به خودم میگفتم ، ۴۰ سالگیم میخوای همین حسرتو بخوری و داشته باشی؟
اونقدر خون دل خوردم امسال تا بالاخره شد و اومدم ازش بیرون ... دیگه نمیخوام پا بذارم داخلش ...
۲۸ اسفند ۴۰۳ بمونه به یادگاری...
تو نباید برگردی ....با خودت عهد کن اینو ...
هرچقدرم که شده این چندماه یا حتی چندسال سختی بکش تا بالاخره بشه اون چیزی که میخوای ...
بالاخره یه روز تو از اون پیله در میای پروانه🦋