دقیقا اصلا اوضاع جالب نبود.
نمیدونم شاید این هزینه رو گفتم چون برگشت بهم گفت ازم سو استفاده کردی و بهش گفتم مالی یا احساسی و لال شد!
و خوشم اومد که حتی یه چایی نگرفت و من الان میتونم بهش بگم چرتوپرت نگه.
بعد اینکه
آخر راه بودیم سوار مترو شدیم فکر کن مردم خسته و گشته گفت بشینیم کیک بخوریم گفتم من عادت ندارم جلو آدمای خسته و گرسنه غذا بخورم گفت اوکی و نصف کیکو برداشت چنان دهنش گذاشت و کلا خیلی زشت بود کارش
قشنگ دیدم دارن آب دهن قورت میدن مردم.
یا چمیدونم حتی دینمون متفاوت بود میگفت که آخرشم مجبورم مسلمون شم و فلانو اینو بگم سرمو نبری یه وقت بعدم میخندید. یعنی میتونم بگم اگه تو عمرم یه تعداد خاص بیشعور دیده باشم این رتبه های اوله