یه روز تو ارایشگاه دیدم یه خانمی خیلی افسرده و ناراحته هرکی که راجب شوهرش حرف میزنه با حسرت نگاه میکنه یا تو چشماش اشک جمع میشه
یهو دلش طاقت نیاورد و شروع کرد به درد دل کردن گف خانواده نسبتا پولداری داشته و یدونه دختر بوده و خلاصه زندگی مرفه با شوهرش ک اشنا شده حتی کار درست حسابیم نداشته خلاصه بگذریم ایشون برای اینکه شوهرش پیشرفت کنه کار کاسبی بزنه خیلی تلاش کرده بود پا به پای شوهرش کار کرده بود پول به خیلی چیزا نمیداده فقط برای اینکه شوهرش بتونه پول جمع کنه خونه بخره کار خوب راه بندازه حتی میگف یه رستوران نمیرفتم شرمنده نشه میگفتم بریم فلافل بخوریم خرید از دسفروش میکردم منی که پدرم از بهترین پاساژای تهران برام خرید میکرد و فک میکنید تهش چیشده بود؟
همسر این خانوم بهش خیانت کرده بود و با کمال پرویی گفته بود جدا بشیم ینی حتی هیچ اصراری هم نکرده بود ک بمون یا اشتباه کردم ایشونم میگف چون به غرورم برخورده بود مجبور به جدایی شدم ولی هنوز دوسش دارم و دارم دق میکنم پشیمونم از جدایی و اون اقا آخرین حرفی ک به این خانوم زده بودم این بود که تو لیاقت یه زندگی خوب و نداشتی من زمانی احساس مرد بودن کردم که سفره چند میلیونی تو بهترین رستوران چیدم برای دوست دخترم!!!