دلتون با همچین مادری صاف میشه؟؟؟؟؟
میتونین بهش نیکی کنین؟ بهش احترام بزارین...
یا هر روز باهاش حرف بزنید و.....
مادرم نوزاد بودم طلاق گرفته منو تا دوسالگی نگه داشته خودش ک میگه شیرت دادم تا دوسال ولی من بعید میدونم راست بگه...
بعد دوسال منو برده داده ب خانواده پدری و رفته ...
ازدواج کرده....
تا اینجاش باز قابل درکه ... شاید آدم خودشو قانع کنه که مجبور شده و....
ولی اینکه وقتی ازدواج کرده کلااااا وجود منو مخفی کرده نگفته که یه بچه دارم ....
و تا چند سال اصلا نیومده منو ببینه من که یادم نیست خیلی بچه بودم مثلا فکر کنم چهار پنج سالگیم اومده ...
مادر بزرگم یعنی مادر پدریم اینو میگفت..
ولی خودش میگه نه میومدم همون موقع هام همش میدیدمت
ولی من حرف و شخصیت مادر بزرگمو قبول دارم...
کلا به شوهرش و خانواده ش نگفته بوده بچه داره...
بعد یه چیزی ک عجیبه این بود که واقعا نمیدونم چطور ممکنه ولی تو شناسنامه ش اسم من نبوده ....
نمیدونم چطور ممکنه ..
ولی یادمه ده یازده سالم اینا بود که رفت اسم منو برد تو شناسنامه ...
حالا چطوری بوده نمیدونم.... چطور ممکنه..
ولی خب مطمئنم ک مادرمه...
شوهرش خیلییییی خوبه اصلا آدمی نیست که بگم باید منو پنهون میکرده... واقعا خیلی فهمیده و با شعوره...
من خیلی کم میدیدم بچه بودم میومد هر از گاهی اونم در حد چند ساعت...
همیشه ام از بچه ش میگفت ...
میگفت یه داداش داری و اینجوره و ...
منم خیلییییی التماسش میکردم که بیارش ببینمش بغلش کنم...
ولی تا حدود ۹ سالگیم اینا ندیدمش ...
خلاصه حالا نمیدونم چی شد و... که بالاخره اعتراف کرده بود که اره من یه دخترم دارم ...
و یادمه شوهرش خیلی ناراحت بود ولی بالاخره دیگه پذیرفت حتی میگفت که منو ببره خونه شون زندگی کنم ولی خود مادرم قبول نکرده بود ....
با اینکه اوصاعشون بدک نبود ولی اصلا به فکر من نبود ..
بهونه شم این بود که اختیاری ندارم و شوهرم راضی نیست و....
که میدونم صد درصد دروغه....
من به سختی زندگی کردم با نداری و..
خیلیییییی سخت....
گذشت و گذشت...
اصلا این مادر نمیگفت چیکار میکنی چی میخوری و...
گاهی میشد چند روزی خونه مادرش و... باشم و...
گذشت.....
تا اینکه خواستم ازدواج کنم...
و اومد موقع خواستگاری
تو خواستگاری تنها چیزی که گفت اینکه من در توانم نیست چیزی به عنوان جهیزیه بتونم کمک کنم و.....
و گفت ما رسم شیر بها داریم و.....
که به مادر زن میرسه ....
و چند باری ک شوهرمو دید این حرفو باز تکرار میکرد....
شوهرمم که تمام این ماجرا رو میدونست خیلی ناراحت شد...
ولی یه بار چند سکه آورد داد بهش ....
به من گفت دیگه میخوام هیچ دینی نباشه بینتون ..
این چه مادریه و.....
تمام روزهای بچگی و نوجوانی و.... تنها بودم به شدددت.....
نپرسین پس بابات کجا بودو...
اون خودش یه داستان دیگه س...
اون موقع ها ک تنها زندگی میکردم روزها میگذشت یه تلفن نمیکرد..
شاید هفته ای یه بار اینا به زوووور و تصنعی....
ولی از وقتی ازدواج کردم مداااااام میخواد بیاد تو زندگیم....
هر روز زنگ میزنه جوری با محبت و.... حرف میزنه که به گذشته شک میکنم...
میگه بیا دلم تنگ شده کجایی...
دخترمو هی میخواد ببینه...
میگه شوهرت چرا زنگ نمیزنه بهم...😒😒😒
یه بار بهش گفتم با اون کاری ک تو کردی حق داره...
آنقدر گریه کرد و مظلوم بازی در آورد و.. گفت برای خودت میخواستم و میارم میدم بهت و....
ولی نداد😆😆😆😆
همش میگه بیایین چرا نمیایین مردم هر روز نوه هاشون خونه شونن ...
پارسال دم لید هی گفت من ندارم ب دخترت عیدی بدم .. آبروم پیش شوهرت میره و... چیکار کنم و..
من بخوام کم بدم صد تومن دویست بدم که بده و.. بیشترم نمیتونم...
تا اینکه گفتم باشه من میدم بهش تو جلوی شوهرم بده دست دخترم مثلا عیدی.. سریع گفت باشه...
حالا الان چند روزه هی زنگ میزنه میگه میخوام خونه تکونی کنم حال ندارم خسته شدم دیگه پیر شدم دیگه فلان شدم کاش پول داشتم کارگر میگرفتم و....
در حالی که داره ...
خوش بحال تو هیچ کاری نمیکنی ...
و خوش به حالت شوهرت خیلیییی خوبه...
تو خوشبخت شدی و...
و بار ها و بارها این حرفا رو زده که شوهر تو خوبه کاش منم همچین شوهری میکردم...
یا میشینه هی سنش رو با سن همسرم میگه .. چند بار گفته فلانی چهار پنج سال از شوهرش کوچیکتره مثل منو.شوهرت )سنشون ....
و ازین حرفا میزنه ...
البته من هرگز هرگز یه کلمه ام از مشکلات زندگیم و اخلاقای گند همسرم نگفتم بهش...
و همیشه پیشش برعکسش رو گفتم اتفاقا...
که به گوش کسی نرسه و همیشه فکر کنن من خوشبخت ترینم...
الانم دم عیده هی این حرفا رو میزنه و با شناختی ک دارم ازت میدونم منظورش اینه برای خونه تکونی کارگر و.. من براش بگیرم. و عیدی دخترمم بدم بهش...
یه بارم گفت مبلام خراب شده شوهرت بیاد خجالت میکشم و....
که من خیلی راحت گفتم این حرفو نزن اصلا
اگه م خیلی بده میگم نیاد.....
انتطار همچین جوابی رو نداشت هول کرد...
گفت نههههههه نهههههه مگه من چقدر دامادم رو میبینم