میگمااا
شمام این حالتی شدین یا فقط من اینجوریم !
اینکِ همسرم خوبه خوبیاش ثابت شده اس بدیاشم ثابت شده خخ در کل خوبه و زندگی نسبتن ارومی دارم شکر خدا ولی خانوادش کلن از اول با ازدواج ما راضی نبودن ینی نن انتخاب همسرم بودم و خانواده منم راضی نبودن و همسرم انتخاب خودم بود و بعد ۱۴ سال زندگی هنوزم خانوادش تحویل نمیگیرن و احترام درست نمیزارن و من خیلی بم برمیخوره جوری رفتار میکنن انگار من همسر پسرشون نیستم و این زمانی ک زیاد اونجا نمیریم هر وقتم رفتیم با همسرم میریم و حتی رفتارشون با همسرمم همین شکلیه و من ایندفه کرفتیم اونجا خیلی بی احترامی دیدم و سکوت کردم و ب همسرم نگفتم چیزی وی جورای این کارای خانوادش انگار داره همسرمو از چشمم میندازع و حسم داره عوض میشه و با خودم میگم چرا خاتواده درست درمون نداشت ک حمایتمون کنن اخه من از ۱۵ سالگی زن پسرشونم و خودمون با تلاش ب هر جا رسیدیم اونا حتی یه نون در خونه من ندادن همسرمو با لباساش دادن بم 🫤🫤و الان ک به همه جا رسیدیم با تلاشای همسرم الان مدام بی احترامی میکنن و در صدد بهم زدن زندگیمونن حتی جاهایی شده نگاهاشون ثابت کرده ک میخان سر ب تنم نباشه 😂😂😂ولی من ی جورایی حساس شدم و داره تموم خوبیای همسرمو فراموش میکنم و میخام ی جورایی این تحقیر خانوادش باعث شده ی جورایی بخام رهاشون کنم
ناگفته نماند همسرمم برخوردش باهاشون مثه عریبه هاس چون دیده ک اونا ج جوری با منو و بچهاش رفتار میکنن و کلن خانوادشو گذاشته کنار بخاطر من ولی من دوست ندارم بزاره کنار دوست داشتم اونا منو ب عنوان همسر پسرشون قبول داشتن و اذیتم نمیکردن
》من تو ۱۴ سالگی ب اجبار خانوادم میدنمم به یه عریبه بعد یه سال جدا میشم و این همسرم عاشق میشه و میاد جلو و باهم کانون زندگی تشکیل میدیم الانم سه تا بچه دارم 《