من چند سال خوابگاه زندگی میکردم میخوام براتون داستان یه هم اتاقی جهنمی رو تعریف کنم😁 اگه الان خوابگاهی هستین بخونین و قدر هماتاقیای خودتونو بدونین😂
اولن که این بنده خدا تماااام ترمها اتاقشو قبل و بعد از ما عوض کرد چون با همه دعوا داشت، و ما هم وقتی قبول کردیم هماتاقیش بشیم نمیشناختیمش، تو دانشگاه و دانشکدشون هم با همه عالم و آدم دعوا کرده بود و قهر بود، چون خودش هیچ دوستی نداشت همیشه به رابطه دوستانه بچههای اتاق حسادت میکرد و تفرقه انداز بود حرف میبرد و میاورد تا دعوا راه بندازه، شبا ساعت ۴ صبح بیدار میشد میرفت مینشست پشت لپتاپش الکی چرت و پرت تایپ میکرد که مثلاً بگه من خیلی کار میکنم ولی هیچ کلمهی مفهومی تایپ نمیکرد، یا یهو ساعت ۶ صبح مثل جن مینشست رو تخت یکی ازین کتابای زرد روانشناسی دستش میگرفت که مثلا من دارم کتاب میخونم
یه بار تو اتاق دعوا شد زنگ زد مادرش از شهرستان پاشد اومد خوابگاه ما رو مثل کودکستان کشوند دفتر، مادرشم مثل خودش توهمی بود یه جوری رفتار میکرد انگار اومده دادگاه
چون پشت سر خودش تو دانشگاه کلی حرف بود میرفت از دوستا و همکلاسیای ما که نمیشناختنش میپرسید پشت سر ماها چیا میگن که البته دوستامون اینو بهمون گفتن و ویسشو ضبط کردیم
همیشه تو زمستون وقتی هوا سرد بود واسه اینکه اذیتمون کنه وقتی خواب بودیم پنجره اتاقو تا ته باز میکرد که یخ کنیم، جالب اینکه خودشم سردش بود حتی سرشم میبرد زیر پتوش😂
یه عالمه چیز دیگه بود که یادم نمیاد😂 خدایی چطوری دووم آوردیم
هر چقدر سعی کردیم اون ترم اتاقشو عوض کنه قبول نکرد چون میدونست همه میشناسنش و نمیتونه بره یه جای دیگه