واقعا من هر روز از دست این حرصیم
ولی بخاطر بابام دلم نمیاد
دلم نمیخواد زندگیشون خراب شه گر چه هر روز قهرن و اعصابخوردی دارن چون زن بابام خیلی بچه و احمقه البته منم دلم نمیخواد اتیشش زیاد کنم ابروداری میکنم بابامم چون روش نمیشه تو ۵۰ و خورده ای سالگی سر زبونا بیفته مدارا میکنه
من مادرم خون دل خورد یک خونه ی خیلی بزرگ تو روستامون ساخت برای تفریح البته یک اتاق اون خونه موند که الان تموم شد کارش
من میسوزم اتیش میگیرم که از موقعی که مادرم فوت شده شاید بابام دو سه بار خواهرام برده باشه روستا زن بابامنمیزاره بهونه میگیره
ولی ماهی ۲ یا ۳ بار برده زن بابامو اونجا😄😄
زن بابام بقدری پروعه یکبار دعوای بزرگی پیش اومد با بابام از اونور با خواهرامم لج افتادع بود مخصوصا با خودم
میگفت من میرم خونه ی فلان جام میمونم بابات اخر هفته ها بیاد پیش من بقیش پیش شما باشه
منچشمام دوتا شد میخواستم بگم کی شد خونه ی تو هوووف بخدا میگمپس تو به چه دردی میخوری فکر کردی یک معشوقه جوان ناز هستی خیلی خوبی و مستقل مثل عروسک بزارنت اونجا سیاه خانم مبادا چروکیده بشی😁😁😁
بیین این قبل ازدواجش میگفت من دارم میام کلفتی کنم من نوکرم اصلا خودش میگفت بخدا تا بگیرنش فقط
حالا الانش رو ببین مثل ملکه ها زندگی میکنه
هر چند روز یکبارم زیر ناهار میزنه درست نمیکنه خواهرامم روشون نمیشه چیزی بگن هی امار به من میدن هی اعتراض پیش من میکنن منم حرصی میشم