قسمت دوم. شروع فرایند زایمان
با اینکه هنوز ساکم رو آماده نکرده بودم ولی از هفته ۳۷ منتظر بودم🤗🤗🤗
هفته ها گذشت و ۴۰ هفته رد شد! رسیدم ۴۰ هفته و ۲ روز
عاشق زایمان طبیعی بودم، کارم تو ۹ ماه فقط خوندن خاطره زایمان طبیعی بود
گاهی هم سزارین میخوندم ولی اصلا خاطراتی که رفتن برا طبیعی و بعد سزارین شدن رو نمیخوندم خخخخخ
خیلی خودمو اماده کرده بودم برا زایمان طبیعی از کلاس و ورزش و پیاده روی تا هماهنگی برا اتاق زایمان با همسر
۴۰هفته و ۱ روز بود عصر حس کردم نینی کم تکون میخوره، رفتم ساعت ۸ شب بیمارستان تا ساعت ۱۰ ، ان اس تی و معاینه، گفت هنوز خیلی وقته برا زایمانت، تو زایشگاه هیچکس نبود جز یه نفر که برا ان اس تی اومده بود ، گفتم کاش زایمانم همین امشب بود دوست داشتم خلوط باشه🙄🙄🙄
خلاصه برگشتم خونه
ساعت ۱۲ و ربع شب بود شده بود ۴۰ هفته و ۲ روز ، اینقدر خسته بودم چون ۵ کیلومتر پیاده روی کرده بودم اونروز ولی طبق معمول خوابم نمیبرد، گوشیمو برداشتم و یه بازی از بازار دانلود کردم و شروع کردم به بازی
یکمگذشت گفتم برم دستشویی، یک متر مونده بود به دستشویی، تق!!!! یه صدا اومد بعلههههه کیسه ابم پاره شد! سریع پریدم دستشویی و بابای نینی رو صدا زدم
طفلک خواب الوده اومده بود میگفت چرا جیش میکنی ایستاده 😂😂😂😂
گفتم کیسه ابمه نمیبینی چه همه اب داره میره
بدو گوشی رو بیار . زنگ زدم از همون تو دستشویی به مامانم و خبر دادم گفتم نینی داره میاد
یه حس اشتیاق همراه با ترس داشتم
همینجور اب میرفت ولی شدتش کم شده بود، همیشه توهم پارگی کیسه آب داشتم ولی حالا فهمیده بودم کیسه آب پاره شدن ینی چی!!!!
خونه رو جمع و جور کردیم
موهامو بافت همسرم تا توی زایشگاه مرتب باشم از زیر قرآن رد شدم
یه لحظه فک کردم اگه برنگردم چی میشه :😢😢😢
وصیتامو به بابای نینی میگفتم ولی نمیخواست اینجور چیزا گوش بده و همش میخندید و بحث رو عوض میکرد با اینکه میدیدم تو چهره اش، دلش آشوبه
کلی برنامه داشتم برا اینکه دردام تو خوبه باشه و بعد با مامانم و بابای نینی برم بیمارستان، ولی داشتیم دونفری ساعت ۱ شب به سمت بیمارستان میرفتم تو راه آبمیوه خریدم و خوردم تا جون بگیرم، اخرین سفارشا رو به همسرم کردم که چکار کنه😟😟😟