دختر داییم ۱۰ سالشه ۳ شب خونه مامان جونم مونده بود (اونا هر هفته میان با آبجیش)
حالا بچه امشب میخواست بره چون مامانش و خواهرش زنگ زده بودن که بیا خونه
کاراشو کرده بود میخواست با ما بره (ما ماشین داریم میرسونیمش) خاله کوچیکم پا شد همه پالتو و شالشو درآورد گفت حق نداری بری گریه بچه رو درآورد گفت مامانت گوه خورده میگه بیا از اون نترس
اون یکی خالمم گفت حالا ی شب دیگه هم پیش عمه هات باش و حالا سر به بالین منیره نزار (منیره زن داییمه)
داییمم هیچ حرکتی نمیکنه چون خاله هامو خیلی دوست داره و ازشون حساب میبره حتی با زنش کتک کاری و فحشم میکنه که چرا به آبجیام توهین کردی دیگه نبینم اسم زهره و مریم رو بیاری
آخه مامانش ی شب با تاکسی گریه کنون اومد خونه مامان جونم که چرا باید بچه هامو ازم بگیرید منم مادرم حق دارم
همهههه مرد های فامیل ما زن دوست هستن به جز داییم
خاله هام میگن باید داداشمونو به چشم بکشیم و قدرشو بدونیم