قرار بود امشب برام خواستگار بیاد؛ روز قشنگی هم بود (از نظر ماه قمری)
پسر خوبی هم بود؛ اولش خیلی مخالفت کردم ولی بعدش دلم نرم شد و تو ذهنم حتی خوشحال بودم
آنقدر مامانم از پسره پیش خاله ام حرف زد که خاله ام چشمش زد پسره بیچاره دیروز رفت اتاق عمل ...
دیگه بعید میدونم پسره بعدا بیاد خواستگاری؛ حداقل یکی دوماه طول میکشه تا حالش خوب بشه و کلا یادشون میره 💔😔...
واقعا دلم شکست 😔💔
به مامانم گفته بودم به خاله ام نگه ولی گفت و خاله ام اصرار داشت که روز خواستگاری بیاد حتی داشت میرفت لباس بخره 😒
من از دست این مامانم که به همه همه چیز میگه چی کار کنم ؟چرا وقتی یه اتفاقی نیفتاده از یک ماه قبل به همه میگی ؟!