2777
2789

۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

اردیبهشت  بود ، هنوز هوا کمی رو به سردی می رفت همه امور جهان مثل قبل جریان داشت دانش آموزان دبیرستانی که گویی تازه به بلوغ رسیده بودند، با مانتوهای سورمه ای و موهای مشکی چتری در حیاط مدرسه بدو بدو و جیغ و فریاد کنان ، شیطنت می کردند مدیر مدرسه شبیه به مدیرهای دهه ی شصت با صدای شبیه به آواز قناری ، جیغ جیغ کنان به بچه ها تذکر می داد،

من ولی گویی از جهان دیگری مات و مبهوت و ربات گونه به ناگاه در میان این همه چیز عادی، پرتاب شده و در حیاط وسط دانش آموزان گیج و منگ راه می رفتم و در حالی که خودم ، خودم را به جا نمی آوردم ، گاه گاه دانش آموزی به سمتم می آمد و با لبخند شیرین و ریزی خودش را لوس می کردو می‌پرسید: خانم شما معلم...... جدید ما هستید؟ وااااای چه قدر خشکلید شما.... و ریز ریز می‌خندید و دلبری می کرد ، من هم به نشانه احترام تبسمی تصنعی به لبهای خشکیده ام می آوردم و در ذهنم از خود میپرسیدم راستی اینجا کجاست؟ من چه قدر اینجا غریبم، اردیبهشت هم مگر معلم جدید می‌آورند؟

اردیبهشت از بچگی برایم همانند تشابه اسمی اش با بهشت ، و حال و هوای خنک و رنگ و روی سرسبز درختانش، تجسمی از بهشت بود ،مملو از آرامش و بهترین زمان برای غرق شدن در لذت آرزوهای دور و دراز و دست نیافتنی و خیال‌بافی برای آینده ...

اما امسال با همیشه فرق می کرد.‌...

این عجیبترین اردیبهشت زندگی ام بود چنان شوکی به من وارد شده بود که حتی توان ناراحتی نداشتم ، گویی بدنم به لحاظ فیزیولوژی و برای حفظ هموستازی اش صلاح دانسته بود که خودش را به نفهمی، به انکار وقایع و حذف حافظه و خاطرات ناخوشایند به وقوع پیوسته و در واقع به کوچه علی چپ بزد ، نه گریه می کردم نه می خندیدم حرفهای دیگران در گوشم چون وز وز مگسان می‌نمود گاه دلهره ای تهوع آور وجودم را مثل یک طوفان فرا می گرفت ، ترجیح می دادم باور نکنم آینده و زندگی ای که آن همه رویش حساب باز کرده بودم اینچنین بی رحمانه به ناگاه مرا به بدترین شکل ممکن و به جرمی ناحق، سخت به زمین زده.

حس می کردم تنها در طی چند ماه گذشته به یکباره از سن بیست و هفت هشت سالگی به سن چهل و هشت نه سالگی ترفیع رتبه یافته ام و رنگ موهایم با ترکیب یک  در میان سفید و سیاه، هایلایت خدایی شده...


گاه ساعتها در فکر فرو می رفتم و حتی سر و صدای فرزندانم را در خانه نمی شنیدم ...

در سالن روی مبل کنار در تراس نشسته بودم و تماس آخرم با آقای ... را در ذهنم مرور می کردم‌،

۱۹ فروردین ۱۴۰۳ بود ، حدود ده روز قبلش، همانطور که از اداره به طرف خانه رانندگی می کردم با او تماس گرفتم و شرح وقایع را بازگو کردم و مثل کسی که از خانه اش تبعید شده ، مثل یک کودک ننه مرده گفتم معاون اداره دستور داده مدرسه ام را عوض کنم من هم برای اینکه شک برانگیز نباشد قبول کردم و اصراری به ماندن نکردم و همکارم هم که گویی از شر یک موجود مزاحم  و کنه مانند راحت شده ، فورا گفت کار خوبی کردی اگر قبول نمی‌کردی شک می کردند و البته دیگر چیزی هم به  پایان سال تحصیلی نمانده اشکالی ندارد ... گفتم میخواستم خداحافظی کنم مثل پیرزن ها حلالیت خواستم و او که انگار از این نوع لحن ترحم برانگیزانه ام خوشش نیامد فورا  با تندی گفت انگار تو از آن دسته آدم هایی که از دل برود هر آنکه از دیده برفت..‌. گفتم نه و...

بعد از آن تماس در پیام بهم قول دادیم که تا آخر باهم می مانیم می دانستم که فقط می خواهد از سر بازم کند اما دلم می خواست این قول را باور کنم...


قول بده تا آخرش بمونی...

قول میدم

تو هم قول بده

منم قول میدم...

شاید دیگه هیچ وقت همدیگرو نبینیم...

چرا نبینیم بیرون همدیگرو میبینیم

ولی تو همش سرت تو لاک خودته

تو بیرون بیایی؟

آره بیرون بیا هستم میام می‌بینمت...

چه ساده و بچگانه باور کردم...


بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن زیره "رژیم فستینگ "گرفته

عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم رژیم فستینگ بگیرم. سریع دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف خوب هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

دقیقا با احتساب امروز که گذشت ، نه ماه و ده روز از آن قول گذشته و به اندازه یک رمان اتفاقات عجیب در این مدت برایمان رخ داده و ما هنوز یکدیگر را مجددا ملاقات نکرده ایم‌‌‌...

ما را به جرم مرتکب نشده سلاخی کرده اند.‌.‌‌.

تمام آدم های که می شناختم و نمی شناختم قاضی شده اند

شهر مرا با انگشت نشان می دهد

جوانی تازه وارد در اداره زیر زیرکی به ریشمان می خندد

همکار دیگری که قبلاً جرات نمی کرد به جای شما مرا تو خطاب کند جسارت پیدا کرده و پیام می فرستد سلام عزیزم یک‌کافه قرار بگذار همدیگر را ببینیم

من کم مانده روی سرم شاخ در بیاورم

هر روز تماس می گیرند برای پاره ای از توضیحات به اداره تشریف بیاورید و من که هرگز از نزدیک رنگ مامور و سپاه و دادگاه و بی آبرویی را ندیده ام و هنوز مثل یک کودک نابالغ هرجا میروم از مامان و بابا و خواهرم کمک میگیرم باید به تنهایی در مقابل مردهای چهارشانه و گردن کلفت که همه خود را قدیس و تو را عفریته می دانند از خود دفاع کنم و کسی که بخاطر دوست داشتنش بین این همه گرگ دست و پا می زنم کسی که برای هر موضوع کوچکی حامی ام بود زیر بار این حجمه ی عجیب تنهایم گذاشته و غیبش زده 

ناگهان مجبور به بزرگ‌ و بالغ شدن شدم...

...

من فقط به یک لبخند به یک دوستت دارم به یک محبت دلبستم و من فقط با یک دوست کمی درد دل کردم‌‌‌...

این حق من نبود‌‌...

همه چیز روی سر من خراب شده بود همکار خانمی که با او از عشقی که به مافوقم پیدا کرد ه بودم دردو دل کرده بودم مثل یک فیلم ترسناک مثل سریال بازی مرکب  در عرض چند ساعت مرا به بهای هیچ چیز ، فروخته بود.

آقای ..... هم حالا محکوم بود نمی‌دانستم غصه خودم را بخورم یا او‌‌ را.... گاه خبر می آوردند بیچاره خودت را برای هیچی فدا کردی نفهمیدی که آقای فلانی همه چیز را گردن تو انداخته...

تیر ۱۴۰۳

تنها پیام رسان ارتباطی مان را از دسترسم خارج کرده بود... بی خداحافظی رهایم کرد و من مثل مادران شهدای مفقود الاثر چشمم به گوشی دوخته شده بود و میگفتم برمیگردد امکان ندارد، نمی دانم این همه سادگی من از کجاست‌‌...

از آخر خرداد ( برج ۳ ) تا آخر دی ( برج ۱۰) ۱۴۰۳ به مدت هفت ماه مثل یک دیوانه که با خودش سخن می گوید پیام های بی جواب برایش فرستادم خدا شاهد است یک لحظه از یادش غافل نبودم در حالی که خانواده ام کنارم بود اما من در ذهنم با او زندگی کردم 

عده ای میگفتند بیچاره اون دستت انداخته بوده فقط دنبال مسائل جنسی باهات بوده که فرصت نشد و خدا بهت رحم کرد اما من هرگز باور نکردم خدایی که می‌پرستیدم  فقط برای ده دقیقه لذت جنسی مرا به عمق دارلمجانین فرستاده باشد...

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792