دقیقا با احتساب امروز که گذشت ، نه ماه و ده روز از آن قول گذشته و به اندازه یک رمان اتفاقات عجیب در این مدت برایمان رخ داده و ما هنوز یکدیگر را مجددا ملاقات نکرده ایم...
ما را به جرم مرتکب نشده سلاخی کرده اند...
تمام آدم های که می شناختم و نمی شناختم قاضی شده اند
شهر مرا با انگشت نشان می دهد
جوانی تازه وارد در اداره زیر زیرکی به ریشمان می خندد
همکار دیگری که قبلاً جرات نمی کرد به جای شما مرا تو خطاب کند جسارت پیدا کرده و پیام می فرستد سلام عزیزم یککافه قرار بگذار همدیگر را ببینیم
من کم مانده روی سرم شاخ در بیاورم
هر روز تماس می گیرند برای پاره ای از توضیحات به اداره تشریف بیاورید و من که هرگز از نزدیک رنگ مامور و سپاه و دادگاه و بی آبرویی را ندیده ام و هنوز مثل یک کودک نابالغ هرجا میروم از مامان و بابا و خواهرم کمک میگیرم باید به تنهایی در مقابل مردهای چهارشانه و گردن کلفت که همه خود را قدیس و تو را عفریته می دانند از خود دفاع کنم و کسی که بخاطر دوست داشتنش بین این همه گرگ دست و پا می زنم کسی که برای هر موضوع کوچکی حامی ام بود زیر بار این حجمه ی عجیب تنهایم گذاشته و غیبش زده
ناگهان مجبور به بزرگ و بالغ شدن شدم...
...