من شوهرم یک هفته ماموریت بود قرار بود جمعه یعنی دیروز برگرده
مادر شوهرم اینا با خواهرم شوهرم و عمه و شوهر عمه شوهرم و بچه هاشون برن بیرون ناهار ببرن من از همون اول گفتم نمیام چون شوهرم ظهر میرسه و خسته و گرسنه ست نمیشه بیام باید خونه باشم گفتن اوکی
آقا من صبح روز جمعه خووواااااب بودم دیدم شوهرم زنگ زده ساعت ۹ صبح منم گیج خوااب فکر کردم پشت دره جواب دادم گفت بلند شو خودتو بچه ها آماده بشید بابام ۲۰ دقیقه دیگه میرسه میاد میبرتون
آقا قیافه من اینطوری شد 😐 بهش گفتم چی میگی من کجا برم بهشون گفتم نمیاااام گفت نمیشه دیگه بابام ااصرار داره باید بیاید بچه گناه داره روز جمعه خونه نمونه 😐😐😐 حالا من از اینور نمیدونستم خودم آماده شم بچه رو بیدار کنم لباس گرم تنش کنم لباس بذارم تو کیف کدوم طرف برم کدوم طرف بیام از اینور پدر شوهرم بوق بوق بووووق بعدشم گفت به مادرم نگو بابا م میخواد سوپرایزشون کنه 😐😐 دیگه گفتم این پیرمرد دم دره زشته حالا من بشینم بحث کنم و برش گردنم تند تند آماده شدیم رفتیم پایین یه ساعت و نیم تو راه بودیم تا رسیدیم
پدر شوهرم تا رسیدیم از دور منو بچه رو پیاده کرد گاز داد رفتتتتتت من موندم و بچه م و یه کیف تو دستم رفتم سمت مادرشوهر م اینا بدون هیچ سلامی علیکی فقط داد زد گفت ناهار نیوردی ؟؟؟ 🥴😳😳😳
بهش گفتم به خدا وقت نکردم من قرار نبود بیام یهو بیدار شدم دیدم دم در ایستاده بوق میزنه وقت نکردم برنج بپزم و مرغ و گوشت چیزی آماده کنم
زنگ زد به پدر شوهرم بهش گفت برا چی اوردیشون الان اینا چی بخورن ناهار ندارن چی بخورن بچش چی بخوره چیکار کنه ناهار نیووردن 🥴🥴🥴🥴🥴
بعد ...