توروخدا مواخذم نکنید نمیکشم دیگه فقط همین آرومم میکنه
خواهرشوهرم که کیلومتر ها باهامون فاصله داره زنگ زده میگه چرا دیشب پدر مادرمو مهمونی دعوت نکردین
تو یه ساختمونیم
خانواده خواهرم و دخترداییمو دعوت کردم
خواستم دور هم خودمون باشیم
از اونجا زنگ زده میگه چرا نیومدن چرا نگفتین
منم ب شوهرم گفتم از اونجا خواهرت زنگ زده بگه چرا ب پدر مادرم نگفتین
گفت نه فک کرده چرا نیومدن گفتم همون دیگه گفت ب من مربوط نیست گفتم ب خواهرت مربوط از کوره در رفت مشتشو ب کابینت کوبید گفت اسم خواهرمو نیار دهنتو ببند الانم رفت بیرون رفته طبقه پایین پیش مادرش اینا
خستم نمیکشم تووورخدا چیکار کنم