2726

من توی یک خانواده پر جمعیت به دنیا اومدم پدرم کشاورز بود و مادرم خانه دار 5 تا برادر داشتم و دوتا خواهر من بچه هفتم خانواده بودم پدرم علاقه زیادی به درس و تحصیل بچه ها داشت و همیشه تمام سعی و تلاششو میکرد تا ما بچه ها بدون مشکل مالی درس بخونیم و همیشه میگفت آدم بیسواد مثل آدم نابینا میمونه و هر جا میره و هر نوشته ای میبینه انگار نابیناست چون خودش اصلا سواد نداشت و از بچگی بدون پدر و مادر بزرگ شده بود یعنی مادرش سر زا رفت و پدرش هم بعد از دو سالگیش فوت کرد واسه همه این رنج هایی که کشیده بود دوست نداشت بچه هاش هم مثل خودش رنج بکشن و میخواست که همه درس بخونن و برای خودشون کسی بشن پدرم آدم مومنی بود و به هیچ عنوان مال حرام به خونه ش راه نمیداد تمام تلاشش این بود که با زور بازو نون در بیاره و توی شکم بچه هاش بکنه زندگی خوبی داشتیم هر چند ما بچه ها هم خیلی عاقل بودیم و با کمترین هزینه توی زندگی سعی میکردیم به تحصیل ادامه بدیم و پیشرفت کنیم مثلا برای کنکور سعی میکردیم از کتابهای کتابخونه استفاده کنیم تا پول کتاب ندیم و یا حتی کلاس کنکور نمیرفتیم و سعی میکردیم خودمون توی خونه تلاش کنیم یا جزوه های دوستانی که کلاس کنکور میرفتن میگرفتیم تا هزینه کلاس کنکور ندیم خلاصه بچه بزرگ خانواده که برادرم بود پزشکی دانشگاه مشهد (سال 1364)قبول شد و بعد از اون برادر دومم و بچه دوم خانواده با بهترین رتبه حسابداری دانشگاه مشهد (سال 1368)قبول شد تفاوت سنی من با برادر بزرگم که بچه اول خانواده بود 15 سال بود...

بچه سوم خانواده هم پسر بود اما این با بقیه متفاوت بود خیلی اهل درس نبود با هزار زحمت دیپلم گرفت اما با وساطت برادر دومم و با پارتی تونست توی بانک توی شهر خودمون استخدام بشه و خداروشکر زندگی خوبی داشته باشه...خواهرم و بچه چهارم خانواده  با رتبه عالی در رشته دبیری قبول شد و از همون اول از اداره آموزش و پرورش حقوق میگرفت و بعد لیسانس هم با رتبه عالی فوق لیسانس دانشگاه مشهد قبول شد و با یک پزشک ازدواج کرد خلاصه تمام بچه ها با رتبه های عالی دانشگاه قبول شدن و استخدام شدن و زندگی خوبی داشتن سه تا برادرم ازدواج کردن و همسراشون هم معلم بودن یعنی چهارتا بچه بزرگ خانواده ازدواج کردن پدرم خیلی خوشحال بود و کم کم داشت به آرزوش که پیشرفت بچه هاش بود میرسید توی شهر همه خانواده مارو میشناختن همه میدونستن پدر من چقدر آدم مومن و امین و قابل اعتمادیه  تا اینکه نوبت من شد که برای کنکور درس بخونم سال سوم دبیرستان بودم شروع کردم به درس خوندن به کمک برادرام کتاب های کنکور خریدم و روزی 18 ساعت درس میخوندم توی مدرسه جزو دانش آموزان درس خون بودم همیشه شاگرد اول و همیشه در المپیادهای زیست شناسی مقام اول داشتم همه معاونای مدرسه به قبولی من در رشته پزشکی ایمان داشتن تابستان سال 1378 بود (اگه اشتباه نکنم )پدرم مریض شد


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

هر دکتری که فکرشو بکنی بردیم اما کسی متوجه مریضیش نمیشد پدرم مردی سفید پوست با موهای طلایی و چشمان آبی با قد 190 و چهارشانه و وزن 90 کیلو اما توی مدت مریضیش مدام وزن کم میکرد و مدام سرفه میکرد طوری که ما به خاطر سرفه هاش نمیتونستیم بخوابیم  من که پدرمو خیلی دوست داشتم و بهش وابسته بودم از طرفی در حساسترین مرحله زندگیم بودم(منظورم شرکت در کنکور و قبولی دانشگاه بود که خیلی برام مهم بود) واقعا نمیدونستم به درس خوندنم بپردازم یا به فکر بیماری پدرم باشم البته با توجه به اینکه اون زمان من خیلی زیست شناسی میخوندم و از علائم خیلی بیماریها آگاه بودم به برادر بزرگم گفتم علائم بابا شبیه بیماری سرطان هست(کاهش وزن بدون دلیل ،اشکال در بلعیدن غذا، سرفه های مداوم و بدون دلیل) ولی برادرم با تشر از من خواست که دیگه این حرفو نزنم دو هفته ای از این موضوع میگذشت که یکی از دکترهای شهر خودمون بعد از آندوسکوپی پدر متوجه بیماری سرطان مری ومعده پدر شد و از ما خواست که پدرمونو ببریم مشهد ....پدرو بردن مشهد وبستری کردن دکتر اشعه درمانی و بعد از اون عمل رو پیشنهاد داده بود پدرو عمل کردن در یکی از بیمارستان های خصوصی چون برای عمل در بیمارستان دولتی باید شش ماه توی نوبت میبود و این مدت زمان زیادی بود برای بیماری که هر آن بیماریش در حال پیشرفت بود خلاصه با کلی هزینه بیمارستان پدر بعد از 12 ساعت عمل از اتاق بیرون آوردن مدت سه ماه در بیمارستان بستری بود توی این مدت مامان هم پیشش بود و توی مشهد خونه ای اجاره کردن و همونجا موندن .....

2728

من نتونستم برم دیدن پدر چون مشغول درس خوندن برای کنکور بودم اما چه درس خوندنی از صبح تا شب توی خونه تنها میموندم و درس میخوندم خواهرم که هنوز مجرد بود شاغل بود دو تا برادر کوچیک هم هر روز صبح میرفتن سر زمین های پدر کار میکردن تا درآمد خونه عقب نیفته چون هیچ راه درآمد دیگه ای نداشتیم پدر هم که نمیتونست دیگه کار کنه تابستان بود و دوتا برادرم مدرسه نداشتن .......اواخر تابستون بود که خواهرم و شوهرش به همراه پسر 6 ماهه ش اومدن شهرمون و منو بردن مشهد که پدرمو بعد از سه ماه که از عملش میگذشت ببینم وقتی رفتیم بیمارستان خواهرم بچه شو داد دست شوهرش و منو با آسانسور از طبقه های بیمارستان برد بالا به طبقه آخر که رسیدیم پیاده شدیم قلبم میزد خیلی تند میزد سه ماه بود پدرمو ندیده بودم آخه درس میخوندم و اصلا کسی هم فرصت نداشت منو ببره مشهد ..وارد اتاقی که پدر بستری بود شدم باورم نمیشد اونی که روی تخت بیمارستان دراز کشیده پدر منه؟ نه نه اون نیست اون که فقط یه مرد لاغرو نحیفه اندازه سی کیلو بیشتر وزن نداره اون که فقط یه تیکه استخون بیشتر نیست بابای من 90 کیلو وزنش بود ...اون بابای من نیست....ده تا شلنگ ازش آویزون بود انتهای هر شلنگ یه ظرفی روی زمین بود و مایع های رنگارنگ توش بود یه شلنگ هم به بینی اش که با نخ و سوزن دوخته بودنش وصل بود ...اما توی اون اتاق که به غیر از اون تخت تخت دیگه ای نبود رفتم جلو توی چشماش نگاه کردم ...

آره اون خودش بود اون پدر من بود با چشمهای آبی رنگش توی چمشهای من زل زده بود هردو تامون فقط در سکوت کامل به هم نگاه میکردیم توی چشمهای بابا اشک حلقه زده بود میخواست گریه کنه اما قویتر از اونی بود که اجازه بده بچه هاش اشکشو ببینن اما من طاقت نیاوردم گریه کردم و گریه کردم یادم رفت بگم که دوست برادرم هم با ما اومده بود توی اتاق وقتی دید من دارم گریه میکنم سریع گوشه مانتو مو گرفت و منو به زور از اتاق کشید بیرون توی سالن بهم گفت پدرت ماه هاست که داره درد میکشه به قیافه نحیفش نگاه کن که چطوری در عرض سه ماه تمام گوشت های بدنش ریخته پس قوی باش و کنارش بمون تا کمی ازدردهاش کم بشه چند روزی مشهد موندیم و هر روز رفتم ملاقاتش روزهای سختی بود تابستون داشت کم کم تموم میشد و من وارد دوره پیش دانشگاهی میشدم اواخر شهریور 1379بود که مامان از مشهد اومد و گفت تا چند روز دیگه پدرتون مرخص میشه و میاد خونه ....پدرو آوردن توی اتاقی یه تخت واسش آماده کرده بودیم و همونجا دراز کشید روحیه پدر خیلی داغون بود اصلا تحمل نداشت ..به اندک چیزی ناراحت میشد پدری که انقد قوی بود و همیشه توی ذهن ما بچه ها یه تکیه گاه با قدرت جلوه میکرد حالا دیگه نیاز شدید به محبت ما داشت من صبح ها مدرسه میرفتم و عصر ها و روزهایی که مدرسه نداشتم میرفتم کتابخونه واسه کنکور درس میخوندم ....

پدر هم هر هفته میرفت مشهد و شیمی درمانی میکرد و تمام هفته رو به خاطر شیمی درمانیش حالت تهوع داشت یادمه تا صبح توی اتاق سرفه میکرد طوری که بخاطر صدای سرفه هاش من نمیتونستم بخوابم و صبح با چشم های پف کرده و خواب آلود میرفتم مدرسه و عصر هم خسته و کوفته میرفتم کتابخونه خلاصه وضعیت مناسبی برای درس خوندن نداشتم سال 1380 امتحان کنکور داشتم امتحان دادم اما امیدوار نبودم بعد که نتایج اومد قبول شده بودم اما رتبه خوبی نداشتم واسه همین انتخاب رشته نکردم و دوباره سال بعد برای کنکور خوندم اما اون سال هم وضعیت بابا از سال قبل بدتر بود دیگه شیمی درمانی نمیکرد اما مری مصنوعی که براش گذاشته بودن از کار افتاده بود و نمیتونست غذارو ببلعه یعنی غذا و  حتی یک قطره آب از گلوش پایین نمیرفت ناچارا از بغل معده (البته نصفی از معده هم توی عملش برداشته بودن چون گویا سرطان در معده هم ریشه دوانده بود) با یک شلنگ سوراخی ایجاد کرده بودن و مادرم غذاهای مقوی و آبکی میپخت و با یک سرنگ از طریق همان شلنگ غذارو به معده تزریق میکرد ....

پدرم انقد ضعیف شده بود که بعضی مواقع قند خونش پایین می افتاد و مثل پروانه بال بال میزد و بدنش میلرزید من تمام این صحنه هارو با چشم میدیدم و از درون نابود میشدم یادمه یک روز از کنار تخت پدر رد میشدم که ناگهان چیزی اومد زیر پام خم شدم و اونو برداشتم دیدم دندان پدرم هست که به خاطر اینکه مدتهاست هیچ چیزی نتونسته از راه دهان بخوره تک تک دندانهاش داره میریزه روزهای سختی بود نگرانی برای آینده و قبولی دانشگاه از یک طرف ...رنج و عذابی که پدرم میکشید از طرف دیگه منو نابود میکرد خلاصه اون سال هم با استرس درس خوندم اما هیچی از درس خوندنم نمیفهمیدم سال 1381 هم کنکور قبول نشدم و در اوج نا امیدی به سر میبردم یادمه اون سالها 19 ساله بودم تصمیم گرفتم امتحان استخدامی بانک شرکت کنم و انقد بخونم تا حتما قبول بشم اون سال با تلاش فراوان تمام کتاب های مورد نیاز برای استخدامی بانک و گرفتم و شروع به خوندن کردم کم کم روز امتحان فرا میرسید  و قرار بود کارت شرکت در آزمونو بگیرم و برم مشهد برای امتحان یک هفته قبل از توزیع کارت ورود به جلسه نامه ای اومد در خونه مون وقتی نامه رو باز کردم نوشته بود که شما به دلیل پایین بودن سنتون از شرکت در آزمون منع شدید حداقل سن شرکت در آزمون 20 سال بود و من هنوز 20 سالم نبود خلاصه اون امیدم هم ناامید شد وضع مالیمون روز به روز بدتر میشد پدر مریض بود و نمیتونست کار کنه برادرها هم مدرسه میرفتن و نمیتونستن خیلی کمک خرج خوبی باشن فقط توی این مدت 3 تا برادری که متاهل بودن تا حدودی به ما کمک میکردن و البته شوهر خواهرم که هنوز دانشجوی پزشکی بود گهگاهی کمک خرجمون بود ....

یک روز شوهر خواهرم به من پیشنهاد داد برای امتحان فراگیر پیام نور شرکت کنم من بهش گفتم خب اگه قبول بشم کی میخواد خرج دانشگاهمو بده من باید حتما دولتی قبول بشم که خرجی نداشته باشه اما شوهر خواهرم گفت من خودم خرجتو میدم خلاصه امتحان دادم ودر رشته حقوق قبول شدم و ادامه تحصیل دادم من ورودی مهر 82 بودم اول مهر رفتم دانشگاه برادر کوچکتر از من یعنی بچه هشتم خانواده هم همانسال توی نیشابور دانشگاه قبول شد خواهرم هم که دانشجو بود و در همان حین شاغل هم بود و خواستگارهای زیادی داشت اما به خاطر بیماری پدرم، خانواده نمیتونست به موضوع ازدواج خواهرم فکر کنه و آخرین خواستگارش که الان شوهرش هست و جواب رد داد اما اونا گفتن صبر میکنن تا وضعیت روحی خانواده بهتر بشه و بعد بیان برای صحبت ....بماند که در همین حین پدرم چند بار دیگه زیر تیغ جراحی رفت و هر روز بدتر از روز قبل میشد تا حدی که تارهای صوتی اش از کار افتاد و نمیتونست صحبت کنه فقط اندک صدایی به زور از گلوش بیرون میومد به همین خاطر و قبل از اینکه برادر کوچکم بخواد بره نیشابور برای ادامه تحصیلات ، پدرم از همه بچه ها خواست دور هم جمع بشن تا وصیت نامه اش رو اصلاح کنه اون شب همه جمع شدن پدرم با همون اندک صدایی که داشت وصیت کرد و یکی از برادرها وصیت نامه رو نوشت بیشترین تاکید پدر روی من و برادر کوچکم بود که بچه های کوچیک  خانواده بودیم و از همه خواست که هوای مارو داشته باشن و اجازه ندن که کم و کسری داشته باشیم ....وصیت نامه نوشته شد و همه بچه ها رفتن دنبال زندگی خودشون تا اینکه 22 مهر سال 1382 پدرم دار فانی رو وداع گفت و همه اعضای خانواده رو در کوله باری از غم و اندوه فرو برد غم از دست دادن پدر برای من و همه اعضای خانواده سخت و طاقت فرسا بود ....

مرگ پدر برام غیر قابل باور بود و به مدت سه سال دچار افسردگی شدیدی شدم که برادرهام خیلی توی این مدت کمکم کردن و هوامو داشتن من همچنان درس خوندم تا لیسانسمو توی هفت ترم گرفتم معدل خوبی داشتم توی دانشگاه همکلاس های زیادی داشتم که ازم خواستگاری کردن اما من به ازدواج فکر نمیکردم و میخواستم ادامه تحصیل بدم یکی از خواستگارها آقایی بود به نام محمد از طریق یکی از دوستانش که اسمش حمید بود و مادر حمید رفت و آمد زیادی با خانواده ما داشت از من خواستگاری کرد حمید که هم دانشگاهی من بود و از طرفی هم همکار خواهرم بود به خونه ما زنگ زد و با خواهرم حرف زد و گفت که محمد چقدر به معصومه علاقه داره و از خواهرم خواست که به من بگه اما وقتی خواهرم این موضوع و با من در میون گذاشت خیلی ناراحت شدم چون من عاشق حمید شده بودم و از اونجایی که خیلی مغرور بودم و درخانواده ما روابط بین پسر ودختر بی معنی بود نمیخواستم این موضوع و به کسی بگم و تصمیم داشتم این عشق و در نطفه خفه کنم و فراموشش کنم به همین دلیل به خواهرم گفتم که نظر منفی منو به حمید اعلام کنه و بگه من به محمد علاقه ای ندارم .....

مدتها میگذشت و محمد توی دانشگاه منو زیر نظر میگرفت اما از اونجایی که از غرور بیش از حد من خبر داشت جرات نمیکرد پا پیش بزاره و مدام حمید و ترقیب میکرد که مستقیما با من حرف بزنه تا نظر منو عوض کنه یک روز که توی خونه نشسته بودم و مشغول درس خوندن بودم تلفن خونه زنگ زد وقتی گوشی و برداشتم صدای حمید و شناختم خیلی خوشحال شدم انگار قند تو دلم آب کرده بودن باورم نمیشد که حمید زنگ زده و من گوشی و جواب دادم اول ازم پرسید خواهرت هست اما من کاملا متوجه شدم که بهانه هست و اون در واقع با خواهرم کار نداره بعد که مطمئن شد کسی خونه نیست بهم گفت میخواد با من حرف بزنه من با خجالت  و صدایی که میلرزید بهش گفتم بفرمایید من گوش میدم شاید یکربعی حرف زد ولی تماما در مورد محمد و علاقه ای که به من داره گفت ولی من که عاشق خودش بودم اصلا نفهمیدم چی داره میگه و انگار توی عالم هپروت سیر میکردم اخر سر بعد از کلی صحبت بهش گفتم من به محمد علاقه ای ندارم  دیگه نمیخوام حرفی از محمد بشنوم  اما حمید از من خواست که بیشتر فکر کنم تا در یک فرصت دیگه با من تماس بگیره و نظر نهایی منو بپرسه

اون زمان من موبایل نداشتم و حمید فقط با تلفن خونه میتونست با من حرف بزنه واسه همین نمیشد زمان مشخصی تعیین کنه که با من حرف بزنه خلاصه توی اون هفته من رفتم مشهد خونه برادرم و یک هفته ای اونجا بودم وقتی برگشتم گویا حمید زنگ زده بود و مامانم گوشی و برداشته بود و حمید هم سراغ منو از مامانم گرفته بود که فهمیده بود من مشهدم و معلوم نیست کی بیام بعد از یک هفته که برگشتم مامانم بهم گفت حمید زنگ زده و با تو کار داشته من که میدونستم باز هم میخواد در مورد محمد با من حرف بزنه زیاد اهمیت ندادم و رفتم دانشگاه حمید کارمند بانک بود و زیاد دانشگاه نمیومد اون زمان کلاس های دانشگاه پیام نور اجباری نبود ولی اون روز حمید وتودانشگاه دیدم اومد جلو و گفت که تماس گرفته من هم ابراز بی اطلاعی کردم و میخواستم هر چه زودتر ازش فاصله بگیرم چون محمد هم با حمید ایستاده بود و توی چشمهای من زول زده بود و احساس موذب بودن میکردم خلاصه حمید به من گفت که امروز عصر دوباره تماس میگیره و من تمام اون روز منتظر تماسش بودم غروب بود که تماس گرفت و به من گفت که سوالی داره و از من میخواد راستشو بگم ازم پرسید که آیا تو کسی دیگه ای رو دوست داری که به خواستگاری محمد جواب منفی میدی ؟ تمام بدنم داغ شده بود مونده بودم چی باید بگم دوست داشتم بهش بگم چقد دوسش دارم از طرفی غرورم اجازه نمیداد ساکت بودم و هیچی نمیگفتم چند بار دیگه این سوالو پرسید  و بهم قول داد اگه راستشو بگم بهم کمک میکنه به عشقم برسم اما من باز هم سکوت کردم و ازش خواستم دیگه تماس نگیره اونم وقتی دید من خیلی موذب شدم دیگه ادامه نداد و قطع کرد سه ماهی میگذشت و من دیگه نه تو دانشگاه دیدمش و نه تماسی از طرفش داشتم...

دلم میخواست زنگ بزنه و بهش بگم که چقد دوسش دارم اما اون حتی به ذهنش هم خطور نمیکرد معصومه مغرور بخواد دوسش داشته باشه در همین حین از خواهرم شنیدم که با یک خانومی که اهل یکی از شهرهای غرب کشور هست و در شهر ما دانشجو هست دوست شده اون خانوم هم اسمش معصومه بود دختر زیبایی بود و صدای بسیار زیبایی داشت خونه ما رفت و آمد میکرد و محل کار خواهرم هم زیاد میرفت بعدا از زبون خواهرم شنیدم که عاشق حمید شده و از خواهر من خواسته رابط باشه تا بتونه به حمید برسه اصلا نمیتونستم این موضوع بپزیرم میترسیدم حمید هم از این دختره خوشش بیاد و من واقعا مجبور به فراموشی حمید بشم خیلی با خودم کلنجار رفتم اما نتونستم به حمید بگم دوسش دارم تا اینکه دختره کار خودشو کرد و از طریق خواهرم با حمید رابطه برقرار کرد و حمید و عاشق خودش کرد مادر حمید علاقه ای به ازدواج پسرش با اون خانوم نداشت و تنها دلیلش هم این بود که  ما در شرق کشور زندگی میکردیم و خانواده اون خانوم در غرب کشور خلاصه مخالفت های مادر حمید به حدی زیاد شد که حمید هم داشت بیخیال این ازدواج میشد ...

در همین حین خواهر دومم هم با همون خواستگارش که مدتها منتظر بودن تا وضعیت روحی خانواده بعد از فوت پدر التیام پیدا کنه ازدواج کرد و رفت خونه خودش توی مراسم عروسی خواهرم مادر حمید هم دعوت بود وقتی که منو توی عروسی دید یک دل نه صد دل عاشقم شد تعریف از خودم نباشه من دختری جوان و رعنا و زیبا رویی بودم بعد از عروسی مادر حمید با خواهرم تماس میگیره و از خواهرم میخواد که نظرشو در مورد ازدواج من و حمید بپرسه اما خواهرم به دلیل علاقه ای که حمید به اون خانوم داشت و فعلا به خاطر مخالفت های مادرش مسکوت مونده بود با این ازدواج مخالفت میکنه در همین حین هم خواهرم از ادامه رابطه حمید با اون خانوم خبر داشت به همین دلیل اصلا تمایلی به اینکه مادر حمید بخواد حمیدو مجبور به ازدواج با من بکنه نداشت ....روزها میگذشت و من هر از گاهی حمید و تو دانشگاه میدیدم تا اینکه یک روز که دانشگاه تقریبا خلوت بود و حمید هم تنها اومده بود و محمد باهاش نبود اومد جلو و خواست با من حرف بزنه من از اینکه بخوام با پسری مستقیما و چشم تو چشم حرف بزنم موذب بودم آخه هیچ وقت اهل دوست پسر نبودم و تجربه ای در این باره نداشتم حمید هم وقتی موذب بودن منو دید گفت که عصر تلفنی با من حرف خواهد زد باز هم منتظرش بودم ایندفعه با خودم فکر میکردم اگه دوباره از من بپرسه کسیو دوست دارم یا نه حتما بهش میگم هر چند میدونستم خیلی دیر شده اما با خودم فکر میکردم حداقلش حرف دلمو زدم و اون هم میدونه دوسش دارم ....

خلاصه عصر حمید زنگ زد این بار هم مثل سابق همون سوال و ازم پرسید از اونجایی که قبلا بهش فکر کرده بودم و میدونستم باید چی بگم با صدای لرزان بهش گفتم که شما از علاقه من آگاهید و فکر نمیکنم نیازی باشه که من بگم چه کسیو دوست دارم خجالت میکشیدم مستقیما بهش بگم دوسش دارم ....حمید شوکه شده بود اون حتی باور نمیکرد من بخوام عاشق باشم دوباره سوالشو پرسید و به من فهموند که متوجه منظور من نشده اما من اصرار داشتم مستقیما ابراز علاقه مو بیان نکنم تا خودش بفهمه ....بعد از اینکه چند بار سوال کرد و هر بار من گفتم خودتون میدونید اون شخص کیه حمید گفت میتونم حدس بزنم اما نمیتونم باور کنم ولی من بهش گفتم باید باور کنی چون واقعیت داره حمید به من گفت که شوکه شده و نمیدونه چطوری باید به محمد بگه دیگه به من فکر نکنه اون روز گذشت و حمید دیگه تماس نگرفت محمد هم کمتر توی دانشگاه میومد اگه هم بعضی مواقع منو میدید از من فاصله میگرفت من هم از اونجایی که از علاقه حمید به اون خانوم اطلاع داشتم مطمئن بودم که حمید روی ابراز علاقه من حسابی باز نکرده و اهمیتی نداده تا اینکه یک روز خواهرم منو صدا کرد و به من گفت میخواد باهام حرف بزنه

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز