من توی یک خانواده پر جمعیت به دنیا اومدم پدرم کشاورز بود و مادرم خانه دار 5 تا برادر داشتم و دوتا خواهر من بچه هفتم خانواده بودم پدرم علاقه زیادی به درس و تحصیل بچه ها داشت و همیشه تمام سعی و تلاششو میکرد تا ما بچه ها بدون مشکل مالی درس بخونیم و همیشه میگفت آدم بیسواد مثل آدم نابینا میمونه و هر جا میره و هر نوشته ای میبینه انگار نابیناست چون خودش اصلا سواد نداشت و از بچگی بدون پدر و مادر بزرگ شده بود یعنی مادرش سر زا رفت و پدرش هم بعد از دو سالگیش فوت کرد واسه همه این رنج هایی که کشیده بود دوست نداشت بچه هاش هم مثل خودش رنج بکشن و میخواست که همه درس بخونن و برای خودشون کسی بشن پدرم آدم مومنی بود و به هیچ عنوان مال حرام به خونه ش راه نمیداد تمام تلاشش این بود که با زور بازو نون در بیاره و توی شکم بچه هاش بکنه زندگی خوبی داشتیم هر چند ما بچه ها هم خیلی عاقل بودیم و با کمترین هزینه توی زندگی سعی میکردیم به تحصیل ادامه بدیم و پیشرفت کنیم مثلا برای کنکور سعی میکردیم از کتابهای کتابخونه استفاده کنیم تا پول کتاب ندیم و یا حتی کلاس کنکور نمیرفتیم و سعی میکردیم خودمون توی خونه تلاش کنیم یا جزوه های دوستانی که کلاس کنکور میرفتن میگرفتیم تا هزینه کلاس کنکور ندیم خلاصه بچه بزرگ خانواده که برادرم بود پزشکی دانشگاه مشهد (سال 1364)قبول شد و بعد از اون برادر دومم و بچه دوم خانواده با بهترین رتبه حسابداری دانشگاه مشهد (سال 1368)قبول شد تفاوت سنی من با برادر بزرگم که بچه اول خانواده بود 15 سال بود...