پدرشوهرم خیلی بی عاطفه س
تو کل بارداریم اینا عقد بودن و برای اینکه ما ارتباط نگیریم بوی غذا راه مینداخت و عروس جدید دعوت میکرد و من رو کلن یکبار هم دعوت نکرد
زایمان کردم و اینا جدا شدن
سال بعد برادرشوهرم دوباره ازدواج کرد
این سری چنان دشمنی بین ما عروسا انداختن که سایه همو با تیر میزدیم
مارو هر هفته بزور دعوت میکردن و میرفتیم و جدا جدا خودشیرینی مادرشوهرم میکردیم و اون کیف میکرد
تا اینکه با جاری جدیدمم مشکل خوردن و اونم باردار شد و من یاد بارداری خودم افتادم و غریبیم
رفتم پیشش کمک و باهم خیلیی دوست شدیم
۲ سال میگذره و به شدت صمیمی نیستیم اما هوای همو داریم
دوباره با زن دومش هم رفت تا مرز طلاق این سری من زایمان کردم برای بار دوم
گفتن این سری دستور میدیم باهاش قطع ارتباط کنی وگرنه هرچیدیدی از چشم خودت دیدی