2737
2734

زندگیم ماجرای خارق العاده ای نیست.🤔

یه زندگیه تومایه های زندگی خودتون.....🙂

هم سختی کشیدم 😔هم روزای خوب داشتم 😁ولی کامل 

بدون هیچ کم و زیادی مینویسم تاهم برای خودم مرور بشه هم اینکه شاید دوست داشته باشید بخونید.😍


اسامی واقعی هستن ولی فامیلیامونو نمیگم که اگر یکیتون اشنایافامیلید 😓 که از همینجا خداقوت عرض میکنم🤚 لو نرم.



ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

2731

ماتهران هستیم.

پدرم متولد ۵۰ و مادرم ۵۱ هستن.

پدرم مداحه .

سال ۶۶ بعداز سختی های فراوون با عشق ازدواج کردن و بخاطر کار بابام اومدن تهران.و تویه محله پایین شهریه اتاق کوچیک اجاره کردن و مشغول زندگی شدن.

بابام سخت کارمیکرد۵صبح میرفت تا ۱ شب،تویه بلبرینگ فروشی  کارگربود،بلبرینگ هارو میشست کارش سخت بود و انگشتاش هم اسیب میدیدن.همیشه دستاش سیاه و روغنی بودن،دور ناخونهاش سیاه رنگ گرفته بود و هنوزم همون شکلیه.

((بلبرینگ رو بگم یه برای دوستایی که نمیدونن.بلبرینگ قطعات اهنیه گردیه شبیه چرخ تانک که تو بعضی فیلماهست  که تو ساخت ماشین الات کشاورزی و صنعتی و دستگاه های کارخونه ها و وسایل شهربازی استفاده میشه و همیشه روغنیه ، بالای تاپ های پارکها هم یه چیز گرد هست که زنجیر دورش پیچیده  اونا بلبرینگن))

مادرم هم خانه داری میکرد ، اشپزخونه و سرویس تو حیاط با صاحبخونه مشترک بود و مادرم راحت نبوده . صابخونه همش از طبقه بالا پایینو نگاه میکرد و فقط دهروز بکبار اجازه حموم میداد و پول ابو برقو ... رو هم نصف نصف میدادن بااینکه همیشه صابخونه مهمون داشته مخصوصا دخترش که دائما با دوتابچه میومده قهر و چهار پنج ماه میموند.

زندگی خیلی سخت میگذشت.تواتاق یه فرش ۹ متری پهن بود و یه تلویزیون ساده و کوچولو گوشه اتاق رو طاقچه بوده و دوتا ساک و دوتا پتو کل دارو ندار پدرمادرم بود،اواخر تابستون ۶۸ مادرم متوجه شد بارداره . کم کم هوس کردنها هم شروع شد اما روش نمیشد بگه هرچند چیز خاصی هوس نمیکرد یا موز یا کوبیده و....اما  میترسید شوهرش نتونه فراهم کنه و شرمنده بشه .بابام خودش پولهای اضافی کاریش رو برای مامانم خرید میکرد و دست پرمیومد خونه و حتی مامانم اولین بار تو حاملگی پیتزاخورده،روز ها میگذشتن و حالا دیگه بابام برای مراقبت از مامانم زودتر میومد خونه و بیشتر وقتشو کنار زنش بود تا شروع دردهاش،یه شب سردتوچله زمستون وقتی میرسه خونه میبینه مامانم تو اتاق نیست تو اشپزخونه رو نگاه میکنه میبینه مامانم درازکشیده کف اشپزخونه که فرش هم نبوده و از درد به خودش میپیچه .اون زمونا یه موتورابی داشت که باید رکاب میزد ولی عوضش خونه به بیمارستانه مهدیه خیلی نزدیک بود،زایمان هم رایگان.مادرم تا دم دمهای صبح ناله کرد و بالاخره اولین فرزندشون زهرا بدنیااومد،زندگی شیرینتر شد ولی بابام باید بیشتر و بیشتر کارمیکرد تا ازپس مخارج زندگی بربیاد.

دیگه هم کار گری میکرد هم پیک بود هم میرفت مراکزخرید بار مردمو رودوش میکشیدتاکنار ماشینشون.هم کنار خیابون کفش رهگذر واکس میزدهرکاری میتونست میکرد و توروز یک ساعتم بیکارنمیموند و هیچی کم نمیزاشت برای زن و بچش،

زهرابزرگ و بزرگتر میشد،دختر خیلی تیزو باهوشی بودو تنها همبازیاش بچه های تو کوچه بودن البته تاقبل از بدنیااومدن خواهرش رعنا توسال ۷۵.

وقتی من بدنیااومدم زندگی مامان بابام تازه داشت یکم بهتر میشد و بابام به یمن قدوم من😁 مغازه رو از صاحبکار خودش میخره و میزنه توکار بلبرینگ.اما هرچی درمیورد به قسطهای مغازه میرفت ولی امید به اینده بیشتر شده بود.

کم کم سالهای ۷۹ و ۸۰ رسیدن .سالهای خوبی که خانواده ۴نفره ما از اون محلهای تنگو تاریک به محله بهتری رفت و کارو بار بابام بعد از ۹ سال سختی کشیدن داشت بهتر و بهتر میشد .مادرم منو مهد کودک ثبت نام کرد. 

روز اول خیلی احساس غریبی داشتم.یادمه وقتی مامانم دستمو گرفت و نشست جلوی پام گفت رعنامامان اینجا دوستای خوب پیدامیکنی دختر خوبی باش  و من گفتم باشه و موقع بستن درمهد متوجه شدم توچشمای مامانم پراز اشکه و سالهابعد خاطره مادرم از اونروزو پیداکردم و خوندم و درادامه مینویسم براتون.

صبح ها با نازو نوازش مامانم بیدارمیشدم و تو راه مهدکودک دست مهربونشو میگرفتم وگاهی دستشو ول میکردم و بدوبدو میرفتم پشت ویترین مغازه ای که چسب مهدبود و پر از گل سر بود و با شور و شوق نگاشون میکردم.چشمام برق میزد. بیشتر روزا از مامانم میخاستم منو بغل کنه و اون قول میداد اگه خودم راه برم موقع رسیدن به مهد از اون مغازه برام گلسر بخره،گلسرها یا یه جفت کش بودن که شکلات روشون بود. یا پروانه هایی که فنری و متحرک بودن روی مو.یا کلاه بودن. خیلی دوسشون داشتم.خوشحال و خندون از مامانم خداحافظی میکردم و میرفتم تو.حالا بزرگتر بودم و براحتی متوجه دعواهای مامان بابام میشدم، اول داستانم دروغ نگفتم اون دوتا عاشق هم بودن اما خانواده پدرم واقعا اختلاف مینداختن و دخالت میکردن. مامانم خیلی عذاب میکشید.یادمه یروز بابام سرزده از سرکار اومد خونه و ناهارخاست مامانم هم املت درست کردو ریخت تو بشقاب شیشه ای و بابام که اعصابش از ناحیه مادرش خورد بود سرسفره شور بودن املتو بهونه کرد و بشقابو بلند کرد محکم کوبیدرو در ماهیتابه و بشقاب شکست و املتا پاشید رو دیوار و زمین.

2738
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730