یادمه ۲۲ سالم که بود آرزو داشتم مامان یه پسر بیاد بگه فلانی ما تو رو پسندیدیم واسه پسرمون اومدم با خودت حرف بزنم و اگه بعد دیدن پسرم راضی شدی بیاییم خواستگاریت . و اون اتفاق هرگز نیفتاد. تا اینکه من ازدواج کرومو و جدا شدم .
تو تاهل بصورت کاملا اتفاقی با خواهر شوهرم رفتیم عروسی آشنای اونا . و حالا انگار نوبت اونا بود که جدا شن .
امروز صب مدرسه که بودم داشتم تدریس میکروم یه خانم میانیال وارد شد و خانم مدیر رفتو سه سوت برگشت گفت با تو کار دارن بیا برو من اداره میکنم کلاسو.
گفتم در خدمتم بفرمایید . گفت تو منو نمیشناسی ولی من خودتو خانوادت رو خوب میشناسم تو جدا شدی درسته ؟ گفتم بله . گفت پسر منم جدا شده و اومدم از دید مادر پسره نگات کنم فقط چن سالته ؟ گفتم والا من چی بگم خو اگه مامانمو میشناسین به اون بگین من سی سالمه . گفت چه بد پسر من ۲۵ سالشه . گفتم وای پسرتون جای داداشمه .انشالله خوشبخت شه فقط من نشناختمتون. خخخخ آشنایی که داد فهمیدم همون عروسی که من رفتم با خواهر شوهرم همون پسرست . گفتممن عروسی پسرت بودم حاج خانوم . چرا جدا شدن آخه ؟ البته یادمه که تو نامزدی اختلاف داشتن گفت آره و جریان رو گفت . منم واسه پسرس آرزوی خوشبختی کردم .