ما هر هفته یه روز می ریم اونم پنجشنبه شب برای شام ه
با اینکه همه بچه ها پدرشوهرم هر روز هفته اونجان
دیشب رفتیم خواهرشوهرم مثل همیشه کلا تو اتاق موند نیومد بیرون
وقت هایی که ما هستیم و جاری کوچک نیست نمیاد بیرون اینم بگم بیست و یک سالشه
ما که رسیدیم مادرشوهرم زود دخترمو دست ش گرفت بیا برو به عمه سلام بده خیلی به من برخورد
منم نذاشتم برم گفتم عمه از اتاق بیاد بیرون بعد
حالا نشستیم شام بخوریم این خواهرشوهرم اومد یه سلام سرد داد ولی با شوهرم خوب و گرم سلام کرد .شوهرمم خیلی تحویل ش گرفت ،بعدرفت نشسته پیش شوهرم که ریش تو این مدل بزن مو هاتو اینطور کن
چرا نیستی فلانی
اونقدر حرص خوردم از دست این ادم و شوهرم که نگو اره ای حملیت نداره از ما
حالا بعد شام برادرشوهر بزرگ م اومد من به احترامش پاشدم اصلا منو محل نداد
این برادرشوهر بزرگ م برای زنش کباب خریده بود اومدن سر سفره به من و بچه م و شوهرم تعارف نکردن
دخترم نگاه دهن شون می کرد چون بالاخره بچه ست
منم خودم نشستم بعد هم مادرشوهرم کیک پخته بود تا خواست قاچ کنه این خواهرشوهرم خودشو کشت که برای داداش و زن داداش حتما بذار و نگه دار (همون جاری کوچک)وقتی برگشتیم خونه جوری قلبم درد می کرد که نگو دلم می خواد جدا شم