من بخاطر ابنکه با خانواده شوهرم تو یه ساختمونم در عذابم
با ابنکه با عشق زیاد بهش ازدواج کردم اما مدتیه خیلیی پشیمونم
واقعا خوبه شوهرم اما مامانیه اصلا دیشب من از حموم اومدم بیرون داشتم سرمو سشوار میکشیدم دیدم در زدن اما چون صدای سشوار اومده بود نشنیدین
زنگ زدن گفتن چرا باز نکردین شوهرم گفت بخاطر سشواره خب بیاین گفتن باشه خودتون خشک کنینی میایم
هنوز سرم خشک نشده بود شوهرم زنگ زد چرا نیومدین انقدر اصرار کرد ک موهام نیمه خشک اومدم ازشون پذیرایی کنم
این یکیی از هزاران کارایی که میکنه و من اذیت میشم
پشیمونم میگم اونهمه خواستگار داشتم چرا ازدواج کردم با این
الانم چون بیکاره سرباززیم نرفته میخواد بره سربازی ک مثلا برگشت کار خوب گیرش بیاد خستم کرده