خاطر دختر فامیلمون رو خواستم ولی بد جور تحقیرم کردن

واسطه فرستادم خواستگاری مادرش گفت دخترمون میخواد بخونه واس فرهنگیان و بعدم ماشین بخره خونمون رو عوض کنیم و جهیزیه بخره بعدم با همکاری  از خودش ازدواج کنه مادرم هم هیچ عزت نفس نداره و با خانمه گرمه میشه برادر زاده مادرم مادر دختره بعدش به مادرم گفته مگه بچه شدی و به حرف این گوش کردی و اومدی خواستگاری بزار دو سه سال دیگه پول جمع کنه یکی و واسش بگیر حالا من یکار فنی یاد گرفتم قضیه مال چند ماه پیش هست الان دیگه استاد کار شدم و یه بخش مهم کشوری هم دارم استخدام میشم قضیه این بود که همین بخش که دارم استخدام میشم قرار بود یک سال و نیم پیش استخدام شم و همین مادر دختره خیلی میومد سمتمون و احترام میزاشت و توی فامیل همه میگفتن فلانی و یعنی من و دوست داره و دوست داره که دخترشون رو بده به من ولی اونموقع جور نشد رفتن من به اونجا و رفتار مادره به کلی عوض شد دیگه نه احوالی نه احترامی منم طی این یکسال رفتم و استاد کار فنی شدم و فرستادم خواستگاری که اینجور گفت ولی خب در جریان نبود که من کار و یاد گرفتم و این بخش مهم هم دارم استخدام میشم البته فعلا نشدم دنبال کاراشم و آشنای مهمی جور کردم ولی خب اگه میگفت دخترم قصد ازدواج نداره و... ناراحت نمی‌شدم اینکه گفته بود چرا گول حرف من و خورده و رفته خواستگاری و گفت که دخترم بره معلمی و پول دربیاره و ماشین خونه و جهیزیه بخره آخرم با یه همکاری از خودش ازدواج کنه واقعا قلبم شکست دیگه نمیخوام از این خوار تر بشم و واقعا به دخترش هم علاقه مند بودم الان فکر اینکه اون دختر با کسی ازدواج کنه بعدا خیلی خیلی عذابم میده یکی دیگه دست بزنه به تنش دختره یکی دیگه رو دوست داشته باشه و... ذره ذره آبم میکنه از یه ور هم دختره هم بر فرض که جزع محالات منو بخواد من بخاطر حرفای مادرش و اینکه این حرف ها رو هم تو کل فامیل گفته و منو خوار کرده نمیخوامش واقعا در یه حد بودیم هم شرایط خونوادگی هم چهره بهم میومدیم خیلی بخدا من آدم منطقی هستم اگه از من سرتر بود اصلا مزاحم نمی‌شدم ولی خیلی حال و روحیم رو بد کرده الان سه ماهه گذشته ولی کمتر شده حسم ولی گفتم وقتی میوفتم یاد اون قضایا که بالا نوشتم عذاب میکشم خدا از مادرش نگذره دلم رو شکست از خدا میخوام بخاطر بی درکیش تاوان کارشو پس بده و دخترش قبول نشه واس فرهنگیان تا بدونه نشدن‌ و نرسیدن یعنی چی