؟
جایی نیست که بتونم درد دل کنم، اینجا می خوام یک کم خودم رو خالی کنم.
پسرم پنج سال و نیمشه. از حدود دو سال پیش تشخیص شبه اتیسم گرفت. بازی درمانی ها رو شروع کردم. انواع کلاس ها را بردمش. ازآشپزی بگیر ، سفال، نقاشی، بازی ریاضی، نجوم، انواع کلاس هارا بردمش، خودم پا به پاش نشستم.
پارسال که پیش دبستانی 1 بود، از صبح تا ظهر، دنبالش مهد می رفتم، عصرها می بردمش بازی درمانی. شب ها تا صبح کار می کردم (کار م ترجمه و تایپ هست).
شاید در شبانه روز یک ساعت می خوابیدم.
الان که اون روزها و اون دوران گذشت. پسرم، بدون خوردن حتی یه دوز دارو، رفت پیش 2.
دیگه اونقدر احساس امنیت و ارتباط کرد با اون محیط، که من دیگه صبح ها می گذارمش و ظهرها می رم دنبالش.
همه کتاب قصه هاش رو می خونه. بیشتر از 15 سوره قران بلده. سوره نبا رو حفظه که سوره بلندیه.
بیشتر از 200 کلمه انگلیسی بلده. تا 100 رو می شمره در حالی که همکلاسی هاش به زور تا بیست رو می شمارن.
جمع رو خیلی خوب بلده. هوش ریاضی و استدلالیش خیلی خوبه. با چوب خط جمع می کنه.
کتاب های اموزش پیش دبستانی ، ماز، دست ورزی و ... همه رو هر روز باهاش کار می کنم و واقعا از همه جلوتره. فقط یک مقدار حاضر جواب نیست و نمی تونه خوب ارتباط برقرار کنه. فقط همین.
یه بچه هست توی کلاسشون، هر روز یه متلکی می گه. یه روز صبح با باباش اومده بود، خندید و به باباش گفت این بچه توی کلاسمونه ولی خنگه بلد نیست حرف بزنه.
دیروز هم که بردمش پسرمو، دیدم داره اون بچه هه می زنه به من، برگشتم ببینم چی می گه، می گه یک کم به پسرتون یاد بدین صحبت کنه!!
در حالی که من تمام شعرها و سوره ها و .. اینا که بلده رو می فرستم برای مربیش و مربیش هم می گذاره توی گروه.
از دست این بچه خیلی دلم شکسته.. خیلی.. بگین که حق ندارم دلم بشکنه، بگین که دل بچه ها پاکه...