منم یه همچین قضیه ای داشتم یک سال نامزدی بودم موقع عقد زدم زیر همه چی هر چی نامزدم به آب و آتیش میزد واسه نزدیک شدن به من ،من ازش دور و دور تر میشدم خیلی زمان بدی بود دوساااال طول کشید دیگه همه فراموش کردن که ما دوتا یه زمانی نامزد بودیم خیلی پیشنهادا بهش میشد ولی قبول نمیکرد بعد از دوسال که هی خواستگار برام میومد داداشام گفتن این نامزد داره برا چی هی خواستگار میاد رفتن و بهش گفتن یه شب هم داداش بزرگم با خانمش بدون هیچ مقدمه ای من رو برداشتن و بردن خونه شون
شکه شده بود وقتی به خودش اومد همش غر میزد میگفت چرا اومدی من دوستت ندارم دیگه برام مهم نیستی و و و و
ما شب اونجا موندیم(آخه پسر خالمه) آخر شب بهم گفت بیا تو اتاقم وقتی رفتم بعد از چند دقیقه بغلم کرد بوسم کرد و میگفت خیلی دلم تنگ شده دیگه حق نداری ترکم کنی الآن 14سال از اون موقع میگذره دوتا بچه دارم شوهرم هر روز عاشق تر از روز قبل
ولی من هیچ وقت خودم رو پیشش کوچیک نکردم هنوز هم بهم میگه میترسم ترکم کنی ولی نمیدونه من دیووونشم بدون اون نمیتونم نفس بکشم
تو هم صبور باش و محکم نهایتش باهات ازدواج نمیکنه ولی تا آخر عمر پشششیییمون میشه که چرا دلت رو شکوند نمیدونه زنی که خودش برگرده بهترین و وفادارترین زن زندگی میشه
تو تو زندگیت خوشبخت میشی چه با این آقا یا هر کس دیگه
چون میدونی ناز کشیدن الکی آخرش چی میشه تو پخته شدی بزرگ شدی
پس خوش به حال مردی که میخواد زندگیش رو با تو بسازه
زن زندگی مادری دلسوز و مهربان برای آینده