مجبور شدم سلام کنم یعنی دیگ نمیشد بی محلی کنم و رد شم
چون تو خونه بودن منم وارد شدم و مجبور شدم خونه یکی از اقوام بود و ایشونم فامیلنن برا جهازچین اومده بودن کمک منم رفتم ب دوستمم گفتم چرا اینارو گفتی گفت من نگفتم مادرشوهرش گفته بود راستم میگه با داماد فامیلن و چند روز دیگ عروسیه
حالم بده چون من واقعا کاری نکردم تو زندگیم ولی اون خیلی من و اذیت کرد کاش نمیدمش فکر نکنم بتونم کنار بیام و برم عروسی
میترسم نرمم بگن حالش بد شد ترسید چم هر چرت و پرت دیگه ای