پریشب قرار بود بریم بیرون ، خوابش برده بود، بعد من تا ساعت مشخصی میتونم بیرون باشم محدودم...عصبانی شدم گفتم تو ک میدونستی این شرایطو، ی ساعتم بود ک آماده شده بودم...اولش گفتم نمیام بعد دیدم ناراحت شد زنگش زدم گفتم نیم ساعت بیشتر نمیتونم بمونم...اومد دنبالم رفتیم، بچه ها ۶جلسه بیرون رفتیم و ۲ماهی هست ک صحبت میکنیم و این وسط ی وقتایی ام سرمسائلی بحثمون شده...خلاصه اولش دستشو آورد سمتم ک دست بده من گفتم نکن لطفا وقتی میدونی حساسم رو این مسائل...توراه برگشت یهو گفت من فک میکنم ک تو وابسته شدی و این تاثیرمیزاره روی جوابی ک بهم میدی...منم گفتم نه اینطور نیس منطقم جلوتر از احساسمه
بعد گف ازدواج واست ترسناک نیس حقیقتا من ی خورده ترسیدم، گفتم از چی!؟گف میترسم از ازدواج
من واقعا موندم چی بگم، ساکت شدم....اومدم خونه گفتم مطمئنی تو قصدت ازدواجه، جوابمو نداد گف فردا صحبت کنیم
فرداش هم هیییچی نگف، اخر شب پیام دادم ک چرا داری اینطوری رفتار میکنی، من خسته شدم از این رفتارات، گفتش ک اگ تموم کنیم حالت بهتر میشه؟؟ گفتم من تو رابطه بی هدف نمیمونم...در نهایت گف من از ازدواج میترسم، ازش پرسیدم اگ قراره تموم کنیم من مشکلی ندارم ولی دلیلش رو منطقی واسم توضیح بده لطفا...گف فقط خودم مشکل دارم میترسم
چرااینطور شد؟؟؟؟خییییلی مشتاق بود خیلللی ابراز علاقه میکرد یهو چیشد اخه