تو عقیده مادرم دختر بچه اصلا محسوب نمیشه افکار خیلی قدیمی داره
پدرم یه همسر داشت قبل از مادرم حتی تا چند سال پیشم پیش ما بود مادرم زن دوم
این خانم نتونست بچه بیاره مادر بزرگ احمقم گفت به پدرم زن صیغه کن پدرم مادرم گرفت مامانم وقتی حامله شد پدرم خوشحال بود مشکل از اون نیست
که اولین بچشون من بودم بعد برادرم ولی تا فهمیدند بچشون دختره پدرم ناراحت شده بود و مادرم انقدر ناراحت بوده که حتی نتونست به من شیر بده تا اینکه برادرم به دنیا اومد و اونا به خوشحال رسیدند
چون دختر بچه حساب نمیشه
ما کلا از اون فضا روستا بیرون اومدیم اومدیم تهران زندگیم کردیم
دیگه پدرم زن اولش طلاق داد دید جلوه خوبی نداره که من مخالف بودم زندگیش پای پدرم گذاشت سر اینکه بچه نشد گذاشتند بره
این همه سال از من مراقبت کرد و من دلبستگی عجیبی بهش داشتم
ولی مادرم می گفت بره و حتی مهرم نگرفت و خود خانومه جدا شد
و سر اینکه من اون زمان گفتم طلاق نده گناه داره مادرم نسبت به گذشته بیشتر از م متنفر شده می گه تو از دشمنم بدتری