بابابزرگم یه زن داشته با ۴ تا بچه
زنش مریض میشه، یه مریضی میگیره که زمین گیر میشه
کسی هم نداشته بیاد بهش برسه
بچه هاش گشنه میمونن، نمیتونه به بچه ها رسیدگی کنه
بابابزرگم میاد مامان بزرگم و از روستا میگیره میاره شهر (مامان بزرگم اون موقع ۱۷ سالش بوده، نمیدونم فازشون چی بوده دادنش به یه مرد با ۴ تا بچه)
خلاصه مامان بزرگم میاد به بچه ها میرسه، به خونه میرسه
دوتا گاو داشتن تو حیاط اونارو میدوشه
غذا درست میکنه، به زن اول بابابزرگم میرسه، داروهاش و میداده حتی می بردتش حموم در این حد یعنی.
خلاصه ۵ سال به اینا رسیدگی میکنه، مامانم و یکی از دایی هام به دنیا میان، این وسط یه دکتر خوب تو تهران پیدا میکنن، زن اول بابابزرگم و میبرن پیش اون، عملش میکنن میارن خونه، طی یکی دوماه حالش کامل خوب میشه
مامان بزرگم میگه یه روز انگار به خودش اومد، پاشد به من گفت تو اینجا چیکار میکنی، چرا تو خونه من میگردی
گیس و گیس کشی راه میوفته،
آقا زن اول دیگه مامان بزرگ من و راه نمیده، اینا هروز دعواشون میشه، مامان بزرگم از بابابزرگم طلاق میگیره
برمیگرده روستا با دوتا بچه، پیش پدر و مادرش زندگی میکنه، ۳ سال بعد زن اول بابابزرگم ایست قلبی میکنه
میمیره، بابابزرگم دوباره میاد مامان بزرگم و میگیره
مامان بزرگم میاد، ۴ تا بچه دیگه به دنیا میاره😐😂
بچه های اون زن هم سر و سامون میده
(هنوز هم باهاشون رفت آمد داریم، من خاله و دایی صداشون میکنم و هیچ فرقی برام ندارن)
الان هم مامان بزرگم هم بابا بزرگم فوت شدن
برای شادی روحشون صلوات بفرستید لطفا🥲♥