چه دنیای عجیبیِ!
تا دو سه سال پیش فکرمی کردم روزای خوبی ندارم وباید ازش بگذرم و روزای خوشم بیاد. اما حالا دلم برای همون دوسه سال پیش تنگ شده!
برای دست پخت مامانم حتی پوره سیب زمینی هاش وقتی که میذاشت رو بخاری تا من از کلاس برسم و باهم ناهار بخوریم
برای پرحرفیام که دقیقا از لحظه ای که میرسیدم خونه قبل از در آوردن لباسام شروع میشد تا یه ساعت بعد ناهار... حرفایی که سر و ته نداشت و مامانم آخرش ول میکرد میرفت و میدیدم دارم تنهایی حرف میزنم😐
برای درس خوندم وسط هال و شلوغی
برای مهمونیایی که به بهونه درس نمی رفتم
برای لحظه های پرتنشی که با برادرم داشتم
برای بابام و وقتیایی که باهم فیلم و کارتون میدیدیم
برای چله هایی که برمیداشتم و الان ازشون خبری نیست و از خدا دور شدم
برای ده شبا که همه دور هم جمع میشدیم
برای دخترای همسایه
برای نی نی سایت حتی! لحظه های جالبی که کاربرا ترسیم کردن حتی برای اون ماکارانی سیزده بدر تو دستشویی!
برای روزای بارونی پاییزِ شهرمون و پتویی که میپیچیدم به خودم و میچسبیدم به بخاری....
زندگی همون لحظه ها بوده و من نادیده اش گرفتم به امید روزای بهتر! همون لحظه ها بوده باهمون چالش هاش که فکر میکردم هیچ وقت حل نمیشه و دیگه ته دنیاست....
حالا دورم و تنها و پر از افکار کاش کاش ها...
زندگی را زندگی کنیم باهمه بدی ها و چالش هاش.🍃
✍️پرواز