یه دوستی داشتم که یواشکی خانواده اش با یه آقایی چت میکرد و تلفنی حرف میزد یکی دوبار هم اون آقا اومده بود شهر ما و این دختر رو از نزدیک دیده بود و خلاصه قرار ازدواج گذاشته بودن، اما وقتی دوستم جریان رو به خانواده اش گفت خانواده اش مخالفت کردن و با اصرار خانواده اش این دختر بیچاره با پسر همسایه دیوار به دیوارشون که یه پسر شکم گنده، زشت و بی سرو زبون و پخمه بود ازدواج کرد، (چون پسر همسایه وضع مالی خوبی داشت و خانواده ها از هم شناخت داشتن).🤨
خلاصه دوره ی نامزدی حالش خوب بود همه اش میرفتن بیرون خرید و خوش گذرانی ولی دختره فردای عروسی به شدت پشیمون شده بود و همه اش گریه میکرد میگفت شوهرم زشت و بی سر زبونه، بعد یه روز که با هم رفتیم پارک، این دختر بیچاره به من گفت اگر تو ازدواج میکردی و از شوهرت متنفر بودی چیکار میکردی، منم به شوخی بهش گفتم شب با لگد میزدم پشتش.(البته من موقع شوخی لحنم جدیه).🫡
بعد اون روز دیگه این دخترو ندیدم تا دو هفته خبری ازش نبود، بعد هم که اومد یه بادمجون زیر چشمش بود بهش گفتم چی شده؟؟؟
گفت اون روز که از پارک برگشتم خونه رفتم با لگد زدم پشت شوهرم، گفت شوهرم اول گفت چته؟ نکن نکن😳 ولی وقتی دید من همه اش با لگد میزنم پشتش برگشت و با مشت کوبید پای چشمم
خلاصه اینکه
اولا با مرد زشت شکم گنده ازدواج نکنید
دوما با لگد نزنید پشتش