... چند وقتی گذشت. داشتم خودمو برای امتحانات پایان ترم حاضر میکردم و مامانم برای اینکه فکرم درگیر نشه، فعلا خواستگار راه نمیداد.
یه روز تو راه دانشگاه بودم، از اتوبوس که پیاده شدم یه خانمی دوید دنبالم و گفت دخترم... صبر کن... وایسا
با تعجب وایسادم و گفتم بله؟
هن هن کنان خودشو رسوند بهم و گفت وای. نفسم گرفت. چقدر تند میری. خوبی دخترم؟
با تردید گفتم ممنون. بفرمایین؟
گفت از اون ایستگاهی که سوار شدی تو نختم. ندیدی بهت زل زده بودم؟
گفتم نه. متوجه نشدم.
گفت اره. فهمیدم. اسمت چیه؟
گفتم چطور؟
گفت من یه پسر دارم. دنبال یه دختر خانمم براش. چشمم تو رو گرفته. شماره تونو میدی من زنگ بزنم به مادرت؟
مونده بودم چیکار کنم. میترسیدم مامانم ناراحت شه. یا خانمه فکر کنه چقدر منتظر شوهرم که زود شماره میدم.
تو همین افکار بودم که خانمه دستشو کرد تو کیفش و گفت ببین عکس پسرمم هم همراهمه. جوون سالمیه خداروشکر. ببین.
یه عکس سه در چهار از تو کیفش در اورد و گرفت سمتم.
از خجالت سرخ شدم. خانمه توقع داشت من چیکار کنم؟ عکسو بگیرم و به به و چه چه کنم؟
گفتم زنده باشن. باشه من شماره مونو میدم.
بعد بدون اینکه به عکسه نگاه کنم، شماره رو روی یه کاغذ نوشتم و دادم دستش و زود خدافظی کردم و رفتم.
از شانس بدم اون خانمه هم تا بخشی از راه باهام هم مسیر بود. منم هی پاتند میکردم که زودتر ازش دور بشم.
عصری اومدم خونه و ماجرا رو تعریف کردم. مامان و خواهرم کلی خندیدن. مامانم گفت باشه. صبر کن زنگ بزنه ببینیم چه جورین؟
همون شب خانمه زنگ زد. ادرس گرفت و قرار شد چند روز بعد بیان.
طبق معمول بابام تبعید شد به پارک سر کوچه. خانمه اومد. با دو تا دخترش. از تیپ دخترا حسابی جا خوردم. برخلاف مادرشون که چادری بود، هر دو تقریبا بی حجاب بودن. یکی شون یه حریر نازک رو سرش بود و اون یکی هم ارایش غلیظی داشت. یه بچه خردسال هم باهاشون بود که نوه خانمه بود.
با ورودشون خونه رو گذاشتن رو سرشون. شلوغ و پلوغ. صدا به صدا نمیرسید. بچه شونم اون وسط همه چیز رو از روی میز برمیداشت و پرت میکرد به اطراف.
حسابی جا خورده بودم.
خانمه کلی خندید و گفت ببخشید تورو خدا. انگار شما به شلوغی عادت ندارین. راستی عکس پسرم همراهمه. اون روز دادم دخترتون ببینه، نیگا نکرد. گفتم امروز نیاد که ما دخترتونو بی حجاب ببینیم. بعدا میارمش ایشالا.
مامانم عکس رو گرفت و گفت زنده باشن. چقدر برازنده ن. شغلشون چیه؟
خواهر بزرگه گفت کارمنده.
مامانم پرسید تحصیلاتشون چیه؟
خواهر کوچیکه گفت لیسانس داره. دانشگاه رفته س.
کاملا معلوم بود از نظر فرهنگی اصلا به ما نمی خورن. مامانم مشغول پذیرایی شد. اما ته دلش منتظر بود زودتر برن.
نوه شون پای منو گرفته بود و میگفت بیا بازی.
لبخندی زدم که یهو مادرش گفت صبر کن بشه زن داییت. بعدا هر چقدر خواستی باهاش بازی میکنی!!!
مونده بودم چی بگم. وقتی خواستن برن مادرش محکم بغلم کرد و گفت عروس خودمی.
از هولشون کیفشونم جا گذاشتن که چند دقیقه بعد دوباره برگشتن و بردنش.
بعد از رفتنشون مامانم یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت که یعنی تو هم با این خواستگار پیدا کردنت!!!
اون خانواده هم گمونم متوجه شده بودن ابدا هم سطح ما نیستن چون خبری ازشون نشد...