2737
2734
عنوان

هوس کردم داستانمو بنویسم

| مشاهده متن کامل بحث + 3382 بازدید | 114 پست

... خواستگار بعدی زودتر از اونچه که توقع داشتیم اومد. اون رو هم یکی از دوستان مامانم معرفی کرده بود.

خانواده بنام و اصیلی بودن و افراد برجسته و معروفی باهاشون وصلت کرده بودن. پسره با دو تا خواهراش که همسن مامانم بودن اومده بود.

یه سبد بزرگ پر از گلهای رز سرخ و اکلیل پاشیده دستشون بود.

مامانم هم تو پذیرایی سنگ تموم گذاشته بود.

خواهرای خونگرم و مهربونی داشت. گفتن مادر و پدرشون بعلت کهولت سن نتونستن بیان. و شروع کردن به تعریف و تمجید از برادرشون.

یه پسر تو پر با قد متوسط. چشم و ابرو مشکی بود و منو یاد سالار عقیلی مینداخت.

همه شرایطشون خوب و ایده آل بود. تا اینکه مامانم پرسید تحصیلات برادرتون چیه؟

خواهر کوچکترش که خانم دکتر بود گفت راستش برادرم برخلاف ماها به تحصیلات علاقه ای نداشت. یه فوق دیپلم واسه دلخوشی ما گرفته ولی خب در عوض خیلی کاریه.

مامانم اصلا اجازه نداد کار به صحبت خصوصی برسه. بعد از رفتنشون گفت حیف شد. چه خانواده خوب و باکلاسی بودن. حیف که پسره دیپلمه بود.

گفتم فوق دیپلم بود

گفت باشه. چه فرقی داره. بابات مهندسه ها. کل خانواده تحصیلات بالا دارن. فردا با چه رویی به مردم بگم دامادم حتی اندازه پدرزنش تحصیلات نداره؟

چند روز بعد خواهرش دوباره زنگ زد و اصرار که دوباره بیان. هرچی مامانم بهونه اورد قبول نکردن و مامانم ناچار شد بذاره دوباره بیان.

زیاد ازش بدم نیومده بود ولی قدش برای من که دختری قد بلند بودم اصلا قابل قبول نبود.

دوباره اومدن. اینبار هم یه سبد گل خیلی شیک اورده بودن. مامانم زیر لب گفت وای. حالا چکار کنم. روم نمیشه بگم نه. اخه هر کدوم از این سبد گلهاشون میدونی چقدر قیمتشه؟ چه خانواده محترم و خونگرمی داره. اه. چی میشد پسره یه خرده بهتر بود، میدادیمت به همین.

خواهرش گفت میشه برن خصوصی صحبت کنن؟

مامانم قبول کرد.

پسره خیلی متین حرف میزد. برعکس قبلیه که اونقدر تند و باهیجان صحبت میکرد که حسابی دستپاچه م کرده بود.


یه سری حرفای معمول زدیم. نهایتا گفت نظرتون تا اینجا راجع به من چیه؟

پسر خوبی بود انصافا ولی به دلم نمینشست. گفتم شما قصد ادامه تحصیل ندارین؟

گفت اگه شما بخواین چرا که نه. ولی خب من کارم حاضره. تحصیلاتم فرقی به حالم نمیکنه.

چیزی نگفتم. بعد از رفتنشون مامانم پرسید چی شد؟

گفتم نمیدونم. ببین زنگ میزنن؟

گفت مگه چیز نامربوطی گفتی؟

گفتم نه. ولی مطمئن نیستم زنگ بزنن.


برخلاف انتظارم زنگ زدن. خواهرش اصرار میکرد که بیان برای صحبتهای نهایی. مامانم هم به سختی جوابشون کرد. چون اعتقاد داشت تحصیلات تو خانواده ما حرف اولو میزنه.

وقتی هم بهش گفتم قول داده ادامه بده.

گفت اگه راست میگه، تا خرش از پل نگذشته لیسانسشو بگیره. قول باد هواست...

دوست من اگه تحمل نظرات مخالف رو نداری، تاپیک نزن. دلیلی نداره همه باهات هم عقیده باشن. اگرم تاپیک زدی، نظر مخالف هم دیدی، لااقل توهین نکن. شعور داشته باش. مرسی.


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

تند تند بنویس دیگه استارتر  قلمت خوبه دارم مثل سریال تصور میکنم

همه رو تایپ کردم اما سرعت نتم کمه

دوست من اگه تحمل نظرات مخالف رو نداری، تاپیک نزن. دلیلی نداره همه باهات هم عقیده باشن. اگرم تاپیک زدی، نظر مخالف هم دیدی، لااقل توهین نکن. شعور داشته باش. مرسی.

... چند وقتی گذشت. داشتم خودمو برای امتحانات پایان ترم حاضر میکردم و مامانم برای اینکه فکرم درگیر نشه، فعلا خواستگار راه نمیداد.


یه روز تو راه دانشگاه بودم، از اتوبوس که پیاده شدم یه خانمی دوید دنبالم و گفت دخترم... صبر کن... وایسا

با تعجب وایسادم و گفتم بله؟

هن هن کنان خودشو رسوند بهم و گفت وای. نفسم گرفت. چقدر تند میری. خوبی دخترم؟

با تردید گفتم ممنون. بفرمایین؟

گفت از اون ایستگاهی که سوار شدی تو نختم. ندیدی بهت زل زده بودم؟

گفتم نه. متوجه نشدم.

گفت اره. فهمیدم. اسمت چیه؟

گفتم چطور؟

گفت من یه پسر دارم. دنبال یه دختر خانمم براش. چشمم تو رو گرفته. شماره تونو میدی من زنگ بزنم به مادرت؟

مونده بودم چیکار کنم. میترسیدم مامانم ناراحت شه. یا خانمه فکر کنه چقدر منتظر شوهرم که زود شماره میدم.

تو همین افکار بودم که خانمه دستشو کرد تو کیفش و گفت ببین عکس پسرمم هم همراهمه. جوون سالمیه خداروشکر. ببین.

یه عکس سه در چهار از تو کیفش در اورد و گرفت سمتم.

از خجالت سرخ شدم. خانمه توقع داشت من چیکار کنم؟ عکسو بگیرم و به به و چه چه کنم؟

گفتم زنده باشن. باشه من شماره مونو میدم.

بعد بدون اینکه به عکسه نگاه کنم، شماره رو روی یه کاغذ نوشتم و دادم دستش و زود خدافظی کردم و رفتم.

از شانس بدم اون خانمه هم تا بخشی از راه باهام هم مسیر بود. منم هی پاتند میکردم که زودتر ازش دور بشم.


عصری اومدم خونه و ماجرا رو تعریف کردم. مامان و خواهرم کلی خندیدن. مامانم گفت باشه. صبر کن زنگ بزنه ببینیم چه جورین؟

همون شب خانمه زنگ زد. ادرس گرفت و قرار شد چند روز بعد بیان.


طبق معمول بابام تبعید شد به پارک سر کوچه. خانمه اومد. با دو تا دخترش. از تیپ دخترا حسابی جا خوردم. برخلاف مادرشون که چادری بود، هر دو تقریبا بی حجاب بودن. یکی شون یه حریر نازک رو سرش بود و اون یکی هم ارایش غلیظی داشت. یه بچه خردسال هم باهاشون بود که نوه خانمه بود.

با ورودشون خونه رو گذاشتن رو سرشون. شلوغ و پلوغ. صدا به صدا نمیرسید. بچه شونم اون وسط همه چیز رو از روی میز برمیداشت و پرت میکرد به اطراف.

حسابی جا خورده بودم.

خانمه کلی خندید و گفت ببخشید تورو خدا. انگار شما به شلوغی عادت ندارین. راستی عکس پسرم همراهمه. اون روز دادم دخترتون ببینه، نیگا نکرد. گفتم امروز نیاد که ما دخترتونو بی حجاب ببینیم. بعدا میارمش ایشالا.

مامانم عکس رو گرفت و گفت زنده باشن. چقدر برازنده ن. شغلشون چیه؟

خواهر بزرگه گفت کارمنده.

مامانم پرسید تحصیلاتشون چیه؟

خواهر کوچیکه گفت لیسانس داره. دانشگاه رفته س.

کاملا معلوم بود از نظر فرهنگی اصلا به ما نمی خورن. مامانم مشغول پذیرایی شد. اما ته دلش منتظر بود زودتر برن.

نوه شون پای منو گرفته بود و میگفت بیا بازی.

لبخندی زدم که یهو مادرش گفت صبر کن بشه زن داییت. بعدا هر چقدر خواستی باهاش بازی میکنی!!!

مونده بودم چی بگم. وقتی خواستن برن مادرش محکم بغلم کرد و گفت عروس خودمی.

از هولشون کیفشونم جا گذاشتن که چند دقیقه بعد دوباره برگشتن و بردنش.


بعد از رفتنشون مامانم یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت که یعنی تو هم با این خواستگار پیدا کردنت!!!

اون خانواده هم گمونم متوجه شده بودن ابدا هم سطح ما نیستن چون خبری ازشون نشد...

دوست من اگه تحمل نظرات مخالف رو نداری، تاپیک نزن. دلیلی نداره همه باهات هم عقیده باشن. اگرم تاپیک زدی، نظر مخالف هم دیدی، لااقل توهین نکن. شعور داشته باش. مرسی.
2731

... خواستگار بعدی رو یکی از اشنایان قدیمی معرفی کرده بود. سپاهی بودن. تا فهمیدم به مامانم گفتم اصلا نذار بیان. من دوست ندارم با نظامی ها وصلت کنیم. حرفاشونو درک نمیکنم.

مامانم گفت تو رودربایستی قبول کرده بیان و اگه همخونی نداشتیم جواب رد میده.

مادر پسره فردا صبحش اومد. یه خانم ریز جثه و سیه رو. چادرش رو تا رو نوک دماغش کشیده بود پایین. نگاه مرموزی داشت. تنها اومده بود.

یه تاپ لی و شلوار دم پا گشاد لی پوشیده بودم و موهامو سشوار کشیده و دورم ریخته بودم.

یه نگاه خریدارانه کرد بهم. یه کاغذ از تو کیفش در اورد و گذاشت جلوی مامانم و گفت لطفا ادرس تمام مدارسی که دخترتون توش درس خونده برام بنویسین!!!

مامانم حسابی جا خورد. پرسید چرا؟

خانمه گفت خب جهت تحقیقات دیگه. نمیشه که همینجور ندیده و نشناخته. میشه؟

مامانم ادرس تمام مدارسم رو نوشت.

خانمه نگاهی به کاغذه انداخت و گفت بی زحمت ادرس محل کار همسرتونم بنویسین.

مامانم اخماشو در هم کشید و گفت نمیخواین یه کم درمورد اقا پسرتون حرف بزنین؟

خانمه گفت به وقتش. بنویسین لطفا.

مامانم با اکراه ادرس محل کار پدرمو نوشت و داد بهش.

خانمه یه کم درباره من و تحصیلاتم و خانواده مون با مامانم حرف زد و بعد هم بدون دادن کوچکترین اطلاعاتی، رفت.


بعد از رفتنش مامانم با عصبانیت گفت اصلا خوشم نیومد. انگار از سازمان سیا اومده بود. جیک و پوک مارو در اورد ولی خودش هیچی نگفت. عجبا.


شب که بابام اومد و درباره خواستگاره پرسید مامانم گفت نمیدونم والا. هیچی بروز ندادن. فعلا رفتن تحقیقات. الله اعلم.


چند ماه گذشت و خبری از اون خانم نشد و ما هم ماجرا رو به فراموشی سپردیم...

دوست من اگه تحمل نظرات مخالف رو نداری، تاپیک نزن. دلیلی نداره همه باهات هم عقیده باشن. اگرم تاپیک زدی، نظر مخالف هم دیدی، لااقل توهین نکن. شعور داشته باش. مرسی.
... خواستگار بعدی رو یکی از اشنایان قدیمی معرفی کرده بود. سپاهی بودن. تا فهمیدم به مامانم گفتم اصلا ...

وااای چه پررو بوده خانومه من بودم آدرس نمیدادم.

بیشتر از هر کسی خودتو دوست داشته باش. به خودت احترام بذار. برای خودت وقت بذار. به خودت برس. به سلامتیت اهمیت بده. نذار آدمای منفی تو رو بهم بریزن. خودتو قوی کن و در عین حال صفات انسانی نیکو رو در خودت پرورش بده. اینطوری هم موفقی و هم بقیه دوستت خواهند داشت. تو فقط یکبار به دنیا میای پس از هر روزت لذت ببر. زندگی برای هیچکس بدون سختی نیست. 🌷😀😉

پس چی شدی؟؟؟ تند بنویس استارتر

بیشتر از هر کسی خودتو دوست داشته باش. به خودت احترام بذار. برای خودت وقت بذار. به خودت برس. به سلامتیت اهمیت بده. نذار آدمای منفی تو رو بهم بریزن. خودتو قوی کن و در عین حال صفات انسانی نیکو رو در خودت پرورش بده. اینطوری هم موفقی و هم بقیه دوستت خواهند داشت. تو فقط یکبار به دنیا میای پس از هر روزت لذت ببر. زندگی برای هیچکس بدون سختی نیست. 🌷😀😉
2738
عزیزم الان چن سالتونه؟

نزدیک 30

دوست من اگه تحمل نظرات مخالف رو نداری، تاپیک نزن. دلیلی نداره همه باهات هم عقیده باشن. اگرم تاپیک زدی، نظر مخالف هم دیدی، لااقل توهین نکن. شعور داشته باش. مرسی.

... خواستگار بعدیم تو صف شیر برام پیدا شد. اون زمان شیر دولتی صفی بود. با مامانم رفتیم تره بار خرید کنیم. من تو صف شیر وایسادم که مامانم بره به خریدهاش برسه. نوبتم که شد، شیرها رو گرفتم و اومدم سمت ماشین، یهو دیدم یه دختر جوون و زیبا صدام زد.

ایستادم. گفت خانومی، مامانت کجاس؟

گفتم الان میاد. چطور؟

گفت باشه. صبر میکنم بیاد.

حدس زدم خواستگاره. وقتی مامانم اومد، خانمه رفت سمتش و دور از من شروع کردن به پچ پچ.

وقتی دختره رفت، رفتم سمت ماشین و گفتم خواستگار بود؟

مامانم خندید و گفت اره. واسه برادرشوهرش تو رو پسندیده. تو محل خودمون میشینن. اخر هفته قراره بیان خواستگاری.


سوار ماشین شدم و چیزی نگفتم.

اخر هفته که شد خواستگارها اومدن.

همون دختر خوشگلی که منو تو تره بار دیده بود، با مادر پسره و البته خود پسره هم پایین تو ماشین منتظر بود که اگه ok شد زنگ بزنن و بیاد بالا.

مامانش کلی تعریف و تمجید کرد ازم. بعد گفت زنگ میزنم به پسرم که بیاد بالا. البته اگه اجازه بدین.

مامانم گفت اخه قرار نبود با اقا پسرتون بیاین. منم همسرمو فرستادم دنبال کاری. اگه میدونستم با اقا زاده تون تشریف میارین، میگفتم پدرشم باشن.

خانمه خندید و گفت سخت نگیرین. حالا فعلا جلسه اوله. واسه اشنایی وقت زیاده.

بعد هم زنگ زد به پسرش.

دل تو دلم نبود ببینم طرف چه شکلیه.


در باز شد. یه پسر سفید و چشم و ابرو مشکی. عینکی. با کت و شلوار. موهای ژل زده. خیلی خوش تیپ و خوش قیافه. لبخند شیطنت امیزی زد و اومد نشست کنار مادرش.

خیلی زود هم مجلس رو بدست گرفت و با حرارت درباره خودش و شغلش شروع به حرف زدن کرد. یه شرکت مهندسی داشت. خودشم فوق لیسانس بود. خونه و ماشین هم داشت. خودش پیشنهاد کرد با من خصوصی حرف بزنه.

مامانم اجازه داد.

رفتیم تو اتاق.

با شور و هیجان زیادی حرف میزد و منم به وجد میاورد.

صحبت هامون خیلی طولانی تر از حد معمول شد. اصلا مجال نمیداد بگم بسه.


بالاخره مامانش از تو هال صدامون زد و ناچار شد برگرده تو پذیرایی.

خیلی ازش خوشم اومده بود.

دقیقا همونی بود که میخواستم...

دوست من اگه تحمل نظرات مخالف رو نداری، تاپیک نزن. دلیلی نداره همه باهات هم عقیده باشن. اگرم تاپیک زدی، نظر مخالف هم دیدی، لااقل توهین نکن. شعور داشته باش. مرسی.

... شب مامانم با آب و تاب برای بابام تعریف کرد و گفت عالی بودن. خیلی خانواده خوب و خونگرمی داره. پسره فوق لیسانسه. خیلی خوش تیپ هم بود. گمونم طلی هم خوشش اومده باشه. پسره از بس بلبلی میکرد کاملا معلوم بود پسندیده. خیلی خوب بودن. وقتی زنگ زدن میخوام بگم تو هم باشی ببینیش.


منم تو اتاق داشتم رویاپردازی میکردم. واقعا خوشم اومده بود. هیچ ایرادی نمیتونستم ازش بگیرم. جالبتر اینکه شرکتش تو کوچه پشتی مون بود.


بابام گفت نظر خودش چیه؟

مامانم صدام زد. رفتم تو هال. بابام گفت خوب بودن؟

مامانم بهم اشاره کرد و گفت پس چرا حرف نمیزنی؟

گفتم اره. خوب بودن. پسره خیلی شاد و شنگول بود. برخلاف سنش.

مامانم پرسید سنش؟ مگه چند سالش بود؟

گفتم عه. مگه نپرسیدین؟ 12 سال از من بزرگتره.

مامانم وا رفت. ادامه دادم بابا ولی خیلی بامزه بودن. مامانش خیلی مهربون بود. چقدر گفتیم و خندیدیم.

بابام خندید و به شوخی گفت والا زمان ما دخترا حرف خواستگار که میشد هفت تا سوراخ قایم میشدن. نه اینکه بشینن ور دل باباشون خاطره تعریف کنن.


مامانم هنوز تو فکر بود.  

همون شب مادر پسره زنگ زد و گفت پسرم خیلی پسندیده. من عادت دارم رک حرف بزنم. منم خیلی پسندیدم. کی خدمت برسیم؟

مامانم به خاطر اختلاف سنی مون یه خرده مردد شده بود، با این حال واسه چند شب بعد باهاشون قرار گذاشت.


جلسه بعد باز هم پسره پر از شور و نشاط بود. منم که یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم و تو دلم میگفتم خدایا خودت جورش کن.


وقتی خواستن ما دوباره خصوصی صحبت کنیم، دل تو دلم نبود. دوتایی رفتیم تو اتاق...

دوست من اگه تحمل نظرات مخالف رو نداری، تاپیک نزن. دلیلی نداره همه باهات هم عقیده باشن. اگرم تاپیک زدی، نظر مخالف هم دیدی، لااقل توهین نکن. شعور داشته باش. مرسی.

... پسره از ذوق چشماش برق میزد. خودشم انگار کار رو تموم شده حس کرده بود. شروع کرد از کارش و وضعیت زندگیش صحبت کردن. منم با هیجان گوش میدادم.

تا اینکه بین حرفاش یهو گفت اره. من هم خدارو قبول دارم ولی اهل نماز و روزه نیستم. نه اینکه دشمنی داشته باشما. نه. ولی خب نمیخونم.

بهتم زد. حرفاشو قطع کردم و گفتم یعنی شما نماز نمیخونین؟

خندید و گفت چرا. ولی نه مرتب. هر وقت حسش باشه.

رفتم تو فکر. اصلا فکرشم نمیکردم که همسرم نماز نخونه یا روزه نگیره. با ناراحتی گفتم ولی میدونین این چیزا برای من خیلی مهمه.

با تعجب گفت واقعا؟

گفتم بله. البته ممکنه نماز ادم گاهی قضا شه. اشکالی نداره ولی اینکه میگین بیشتر اوقات نمیخونین، این فرق میکنه. من دلم میخواد همسر اینده م به یه چیزایی مقید باشه.

گفت خب اگه بخواین من میخونم.

گفتم مگه به گفتن منه؟ نه. من میخوام خودتون قلبا اعتقاد داشته باشین.

گفت خانواده من خیلی اهل نماز و روزه ن ولی خب من کمتر.

جوابی ندادم.

حرفامون که تموم شد اومدیم بیرون.

مادرش با سادگی خاصی شروع کرد به صحبت و گفت خب؟ مبارکه؟

پسرش لبخندی زد و نشست. منم چیزی نگفتم.


بعد از رفتنشون مامانم با خوشحالی به بابام گفت وای. دیدی چه پسر خوبیه. هزار ماشالا. متانت از سر و روش میباره.

بابام هم گفت اره. به نظر خانواده خوبی هم میان. نه بابا جون؟

سرمو انداختم پایین و گفتم نمیدونم.

مامانم گفت چیا میگفت؟

گفتم هیچی.

بابام پرسید چیزی شده؟

گفتم اره. اینکه اصلا اهل نماز و روزه نیست. گفت خانواده م مقیدن ولی من نه.

بابام گفت واقعا؟ خودش گفت؟

با سر جواب مثبت دادم. مامانم یه خرده رفت تو فکر و بعد گفت عیبی نداره. دیگه همه چیز که باهم یه جا جمع نمیشه. حالا بعدا میاد تو جمع ما نمازخون هم میشه.

گفتم اخه من خودم لنگ میزنم. فردا اگه من تارک الصلاه شدم چی؟

بابام گفت چی بگم والا. اخه این پسره همه چیزش جوره. میخوای خودم دفعه بعد باهاش حرف بزنم شاید قبول کرد.

مامانم هم گفت شاید تو بد متوجه شدی و منظورش این بوده که ممکنه گاهی نمازش قضا شه.


هر کسی چیزی میگفت. به مامانم گفتم بذارین چند روزی فکر کنم تا بهتر تصمیم بگیرم. خیلی مردد بودم. ازش خوشم اومده بود. واقعا مرد ایده الی بود که هر دختری ارزو داشت باهاش وصلت کنه. اما ته دلم میترسیدم.

چند روز کلنجار رفتم با خودم. تا بالاخره تصمیمم رو گرفتم.

به مامانم گفتم من با خدا معامله کردم. واقعا عاشق این پسره شدم ولی معنویاتم برام مهمه. من کار شق القمری نخواستم بکنه. ادم خشکه مقدسی هم نیستم اما نماز و روزه دیگه حداقل های دینه. نمیتونم قبول کنم بابای بچه هام که قراره الگوشون باشه خودش بلنگه. اگه زنگ زدن بگو نه.


مامان و بابام شوکه شده بودن. هر کاری کردن راضی بشم گفتم اصلا. من تصمیمم رو گرفتم و تمام.


مامان پسره که زنگ زد وقتی دید جوابمون منفیه خیلی جا خورد، هرچی پرسید چرا مامانم بهونه های واهی اورد. چون بابام تاکید کرده بود به خانواده ش نگیم پسرشون کاهل نمازه، شاید اونا ندونن و ناراحت بشن.

مامانم اختلاف سنی مون رو بهونه کرد و نهایتا براشون ارزوی خوشبختی کرد و گوشی رو گذاشت.

بعد هم نگاه حسرت باری بهم انداخت و رفت...

دوست من اگه تحمل نظرات مخالف رو نداری، تاپیک نزن. دلیلی نداره همه باهات هم عقیده باشن. اگرم تاپیک زدی، نظر مخالف هم دیدی، لااقل توهین نکن. شعور داشته باش. مرسی.
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687