... اولین خواستگارم رو یادمه. یکی از دوستان مامانم معرفیش کرده بود.
شبیه بهرام رادان بود.
بور و چشم ابی.
با مادر و خواهرش اومده بودن. مامانم صبح زود بابامو فرستاد پارک و گفت مجلس زنونه س فعلا.
خواستگارا اومدن. یه کم صحبت کردن و بعد مادرش گفت اگه اجازه بدین دختر و پسر برن تو اتاق صحبت کنن.
من که تا گوشهام سرخ شده بودم. تا اون موقع با یه پسر غریبه همکلام نشده بودم. چادرمو پیچیدم دورم و خیس عرق شدم.
مامانم که انتظار نداشت همون جلسه اول پیشنهاد صحبت خصوصی بدن، گفت خواهش میکنم. مساله ای نیست فقط...
تو یه اتاق خواهرم خوابیده بود و تو اون یکی اتاق کلی رخت و لباس پخش و پلا بود چون شب قبل از عروسی یکی از اقوام اومده بودیم و فرصت نکرده بودیم جمع و جور کنیم.
مادر پسره بهش اشاره کرد بلند شه. مامانم رفت سمت دیگه پذیرایی و کنار مبلهای راحتی ایستاد و با قاطعیت گفت بفرمایین همینجا بشینین صحبت کنین.
منم رفتم کنار مبلها و پسره هم اومد کنارم نشست.
سرمو انداخته بودم پایین.
پسره هم زل زده بهم و بیشتر خجالت میکشیدم. خواست سر صحبت رو باز کنه. گفت: شما سوالی ندارین؟
با یه صدای خفه ای گفتم: شما اول بفرمایین.
گفت: من تازه استخدام شدم تو بانک. میخوام ازدواج کنم که یه سرو سامونی بدم به زندگیم. شما چرا میخواین ازدواج کنین؟
جوابی نداشتم. همش به مغزم فشار میاوردم بلکه یه جواب خفن پیدا کنم ولی مخم هنگ کرده بود.
خودش ادامه داد: همسر مورد نظر شما چه خصوصیاتی باید داشته باشه؟
باز هم جوابی نداشتم. دلم میخواست زودتر پاشن برن. من فقط درسامو بلد بودم جواب بدم، نه چیز دیگه.
دوباره خودش ادامه داد: من دلم میخواد همسرم اهل واجبات باشه. که به نظرم شما هستین. خوب و کدبانو هم باشه دیگه. زیباییش هم مسلما مهمه البته.
تو دلم گفتم پس منو نمی پسنده. خصوصا با این ابروهای قجری!!
یه کم یخم باز شد و گفتم منم برام مهمه همسرم اهل خدا و پیغمبر باشه. اما اخلاقش برام مهمتر از ایمانشه.
گفت خب بله. اخلاق خیلی مهمه.
سرمو اوردم بالا.
دیدم مامانم با مادر پسره مشغول صحبته. سرمو چرخوندم. ناخوداگاه چشمام قفل شد روی چشمای ابی پسره. هول شدم و سرمو انداختم پایین.
مدام تو دلم خودمو فحش میدادم که اینقدر خجالتی ام.
مادر پسره با صدای بلند گفت خب اگه حرفاتون تموم شده ما رفع زحمت کنیم.
پسره بهم گفت شما صحبتی ندارین؟
گفتم نه. ممنون.
بعد هم بلند شدیم و ملحق شدیم به بقیه. اونام کم کم بلند شدن و رفتن.
اصلا نفهمیده بودم چی گفتم و چی شنیدم. فوری پریدم تو اتاق. مامانم هم دنبالم. خواهرم هم هر و کر میکرد و میگفت من از سوراخ کلید اتاق، همه چیزو دیدم. پسره چقدر سفید و بور بود. چی میگفت؟
گفتم هیچی. همین صحبتهای معمولی دیگه.
مامانم همینجور که زنگ میزد به گوشی بابام گفت خب تعریف کن.
سرسری یه چیزایی گفتم و بعد هم به بهونه اینکه حوصله ندارم رفتم سراغ درسام.
بابام که اومد مامانم نشست با آب و تاب براش تعریف کرد. اخرش بابام پرسید خب نتیجه؟
مامانم گفت نمیدونم والا. دخترت که جواب درست و حسابی نداد به ما. حالا صبر کن ببینم اصلا زنگ میزنن؟
تو دلم گفتم عمرا.
فردای اون روز تلفن زنگ زد. مادر پسره بود. گفت پسرم خواسته اگه ممکنه یه بار دیگه با دخترتون صحبت کنه.
مامانم دستشو گذاشت رو دهانه گوشی و بهم گفت: مادرشه. میگه دوباره بیان.
شونه ای بالا انداختم.
مامانم از خدا خواسته با کلی آرزوی خوشبختی برای پسرشون، گفت راستش به نظرم زیاد همخونی نداشتیم با هم.
مادرشم چند دقیقه ای تلاش کرد نظر مامانم رو تغییر بده ولی وقتی موفق نشد خدافظی کرد.
مامانم یه نفس عمیق کشید و گفت: اوووففف. چقدر چونه میزد. میدونستم زنگ میزنن. دختر خوشگل منو هرکی ببینه خاطرخواهش میشه.
لبخندی زدم و نشستم سر درسم. مامانم ادامه داد: منم خوشم نیومده بود. مادرش از وقتی نشست همش داشت میپرسید مال و املاک چی دارین؟ به هرحال جواب ما منفی بود. تو هم خوشت نیومده بود نه؟
گفتم: اره. من شوهر بور نمیخوام.
مامانم خندید و گفت: وا. گفتم چی چی گفته که تو بدت اومده. اینم شد دلیل.
بعد هم رفت تو اشپزخونه...