2726
عنوان

هوس کردم داستانمو بنویسم

3382 بازدید | 114 پست

از بس داستان زندگی خوندم اینجا، خودمم هوس کردم بنویسم.

البته قسمتهای مربوط به نازایی و زایمانم رو نوشتم قبلا براتون، اما از کودکیم تا ازدواجم رو نگفتم تا حالا.

هستین بگم؟


دوست من اگه تحمل نظرات مخالف رو نداری، تاپیک نزن. دلیلی نداره همه باهات هم عقیده باشن. اگرم تاپیک زدی، نظر مخالف هم دیدی، لااقل توهین نکن. شعور داشته باش. مرسی.

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

2728

تو یه خانواده کم جمعیت به دنیا اومدم. اون هم درست در بدترین شرایط ممکن.

اولیش اینکه هنوز یکسال هم نشده بود که پدر و مادرم ازدواج کرده بودن و مامانم اصلا امادگی بچه دار شدن نداشت.

دوم اینکه درس پدرم هنوز تموم نشده بود و بالطبع شغلی هم نداشت که بخواد با درامدش مخارج یه بچه رو هم تقبل کنه.

سوم اینکه دوران جنگ بود و قحطی. و این خصوصا برای نوزادانی مثل من که شیرخشک میخوردن، بیشتر نمود پیدا میکرد. چون چیزی برای خوردن وجود نداشت.

در ضمن هنوز پدر و مادرم مستقل نشده بودن و تو یه اتاق در طبقه بالای خونه مادربزرگم زندگی میکردن.


با وجود همه این شرایط مامانم باردار شد و من شدم یه دختر دهه شصتی. مثل همه دهه شصتی های دیگه!!!!


اولین نوه خانواده پدریم بودم که شدیدا پسر دوست بودن. اما به گفته مامانم اونقدر شیرین بودم که به سرعت نظرشون عوض شد و خیلی دوستم داشتن.


مامان و بابام هر دو تحصیلکرده بودن. کلا تو خانواده مون همه دکتر و مهندس بودن و در نتیجه ما هم باید درسخوان می بودیم. منظورم از ما من و خواهرمه که سه سال بعد از من دنیا اومده بود.


مامانم خیلی سختگیر بود. خیییییلی خیییییلی. عضو انجمن مدرسه من و خواهرم بود و روزی نبود که برای اگاهی از وضعیت درسی و نمراتم به مدرسه نیاد. و خدا به فریادم میرسید اگه نمره کم گرفته بودم.

مادر و پدرم هرگز مارو کتک نمیزدن، اما خشم مامانم چهار ستون بدنم رو می لرزوند و خیلی ازش حساب میبردم.

بسته به اینکه نمره م چقدر کم شده، از یک روز تا یک هفته باهام قهر میکرد و حتی جواب سلامم رو هم نمیداد.

بدتر از اون وقتی بود که مهمون داشتیم، یعنی بدجور تخریب شخصیت میشدم چون همه متوجه میشدن مامانم بدجور باهام سرسنگینه.


خلاصه هر سال تا کارنامه اخر سال بیاد هزار بار می مردم و زنده میشدم. و وقتی اسمم میرفت جزو شاگردای ممتاز، اونوقت تازه یه نفس راحتی میکشیدم!!!


البته تشویق هم به موقع ش میشدم ولی استرس اون روزها هنوز در وجودم هست و گاهی کابوس میبینم که درس نخونده رفتم سر جلسه امتحان.


مامانم همه جا ازمون تعریف میکرد. مدام قربون صدقه مون میرفت. بابام هم همینطور. بعنوان یه بابا خیلی رمانتیک بود و البته گاهی مهربونتر از مامانم!


بابام زیاد رو درسامون سختگیر نبود. بیشتر تاکید داشت باید اهل نماز و روزه و ادب باشیم. خیلی هم به مطالعه علاقه داشت و تشویقمون میکرد کتابهای متفرقه بخونیم و همیشه یه کتابخونه پر از کتاب داشتیم.

علاقه م به مطالعه رو مدیون پدرم هستم.


خلاصه 12 سال تحصیلی رو به هر مشقتی بود گذروندم و اماده شدم برای کنکور.

مامانم سختگیری بیشتری میکرد. منم عادت کرده بودم از صبح تو اتاقم تست بزنم تا غروب. و فقط برای غذا و دستشویی از اتاق بیرون میومدم.


بالاخره اون روزهای سخت تموم شد و تونستم همون سال اول تو یه رشته متوسط، در دانشگاه تهران قبول بشم...

دوست من اگه تحمل نظرات مخالف رو نداری، تاپیک نزن. دلیلی نداره همه باهات هم عقیده باشن. اگرم تاپیک زدی، نظر مخالف هم دیدی، لااقل توهین نکن. شعور داشته باش. مرسی.

... اون سال هنوز موبایل روتین نبود. برای جایزه قبولیم مامان و بابام یه سیمکارت و یه گوشی برام هدیه گرفتن و مامانم حساااااابی خوشحال بود.


توی دانشگاه هم طبق عادت دوران مدرسه خیلی درس میخوندم. گاهی دوستام مسخره م میکردن اما من یه جورایی شرطی شده بودم که حتما باید جزو شاگردای خوب باشم.

هیچ کلاسی رو غیبت نمیکردم. یه دانشجوی منضبط و منظم بودم. و گاهی فقط من بین دانشجوهای هم رشته م موفق میشدم نمره کامل بگیرم.


ترم اول که تموم شد، زمزمه های خواستگاری شروع شد.

دوست و اشنا و فامیل با مامانم صحبت میکردن که خواستگار برام بفرستن.

اما مامانم بدون اینکه به من بگه خودش جواب رد میداد.

منم مثل خیلی از دهه شصتی ها خجالت میکشیدم با مامانم درباره خواستگار حرف بزنم یا بگم چرا بدون نظر من ردشون میکنین؟


مدتی گذشت. تو عروسیا یا مهمونی ها اگه کسی با مامانم درباره من حرف میزد، مامانم بهونه میاورد و ردش میکرد. و تو راه با خنده میگفت فلانی درباره تو سوال میکرد، خوشش اومده بود ازت.


منم منتظر می موندم که باقیشو بگه ولی همیشه منو میذاشت تو خماری.


خیلی تعجب میکردم که چقدر برام خواستگار پیدا میشه. اخه با اون ابروهای پر پشت و اون سبیلهای تنک چه زیبایی میتونستم داشته باشم؟

اما خب اون زمان مد بود. همه همینجوری بودن. باز هم به نسبت خیلیا چهره م قشنگ بود.


خلاصه سال اول دانشگاه رو تموم کردم و وارد سال دوم شدم و اون موقع بود که یه شب مامانم به بابام گفت میخوام خواستگار راه بدم. البته هنوز نمیخوام شوهرش بدم ولی بالاخره بد نیست چند نفر بیان و برن تا یه خرده با آداب خواستگاری آشنا بشیم و وقت ازدواج دخترمون هول نشیم.


و از همون ماه اومدن خواستگارا به خونه مون شروع شد...

دوست من اگه تحمل نظرات مخالف رو نداری، تاپیک نزن. دلیلی نداره همه باهات هم عقیده باشن. اگرم تاپیک زدی، نظر مخالف هم دیدی، لااقل توهین نکن. شعور داشته باش. مرسی.

... اولین خواستگارم رو یادمه. یکی از دوستان مامانم معرفیش کرده بود.

شبیه بهرام رادان بود.

بور و چشم ابی.

با مادر و خواهرش اومده بودن. مامانم صبح زود بابامو فرستاد پارک و گفت مجلس زنونه س فعلا.

خواستگارا اومدن. یه کم صحبت کردن و بعد مادرش گفت اگه اجازه بدین دختر و پسر برن تو اتاق صحبت کنن.

من که تا گوشهام سرخ شده بودم. تا اون موقع با یه پسر غریبه همکلام نشده بودم. چادرمو پیچیدم دورم و خیس عرق شدم.

مامانم که انتظار نداشت همون جلسه اول پیشنهاد صحبت خصوصی بدن، گفت خواهش میکنم. مساله ای نیست فقط...

تو یه اتاق خواهرم خوابیده بود و تو اون یکی اتاق کلی رخت و لباس پخش و پلا بود چون شب قبل از عروسی یکی از اقوام اومده بودیم و فرصت نکرده بودیم جمع و جور کنیم.


مادر پسره بهش اشاره کرد بلند شه. مامانم رفت سمت دیگه پذیرایی و کنار مبلهای راحتی ایستاد و با قاطعیت گفت بفرمایین همینجا بشینین صحبت کنین.


منم رفتم کنار مبلها و پسره هم اومد کنارم نشست.

سرمو انداخته بودم پایین.

پسره هم زل زده بهم و بیشتر خجالت میکشیدم. خواست سر صحبت رو باز کنه. گفت: شما سوالی ندارین؟

با یه صدای خفه ای گفتم: شما اول بفرمایین.

گفت: من تازه استخدام شدم تو بانک. میخوام ازدواج کنم که یه سرو سامونی بدم به زندگیم. شما چرا میخواین ازدواج کنین؟

جوابی نداشتم. همش به مغزم فشار میاوردم بلکه یه جواب خفن پیدا کنم ولی مخم هنگ کرده بود.

خودش ادامه داد: همسر مورد نظر شما چه خصوصیاتی باید داشته باشه؟

باز هم جوابی نداشتم. دلم میخواست زودتر پاشن برن. من فقط درسامو بلد بودم جواب بدم، نه چیز دیگه.

دوباره خودش ادامه داد: من دلم میخواد همسرم اهل واجبات باشه. که به نظرم شما هستین. خوب و کدبانو هم باشه دیگه. زیباییش هم مسلما مهمه البته.


تو دلم گفتم پس منو نمی پسنده. خصوصا با این ابروهای قجری!!

یه کم یخم باز شد و گفتم منم برام مهمه همسرم اهل خدا و پیغمبر باشه. اما اخلاقش برام مهمتر از ایمانشه.

گفت خب بله. اخلاق خیلی مهمه.

سرمو اوردم بالا.

دیدم مامانم با مادر پسره مشغول صحبته. سرمو چرخوندم. ناخوداگاه چشمام قفل شد روی چشمای ابی پسره. هول شدم و سرمو انداختم پایین.

مدام تو دلم خودمو فحش میدادم که اینقدر خجالتی ام.

مادر پسره با صدای بلند گفت خب اگه حرفاتون تموم شده ما رفع زحمت کنیم.


پسره بهم گفت شما صحبتی ندارین؟

گفتم نه. ممنون.

بعد هم بلند شدیم و ملحق شدیم به بقیه. اونام کم کم بلند شدن و رفتن.


اصلا نفهمیده بودم چی گفتم و چی شنیدم. فوری پریدم تو اتاق. مامانم هم دنبالم. خواهرم هم هر و کر میکرد و میگفت من از سوراخ کلید اتاق، همه چیزو دیدم. پسره چقدر سفید و بور بود. چی میگفت؟

گفتم هیچی. همین صحبتهای معمولی دیگه.

مامانم همینجور که زنگ میزد به گوشی بابام گفت خب تعریف کن.

سرسری یه چیزایی گفتم و بعد هم به بهونه اینکه حوصله ندارم رفتم سراغ درسام.

بابام که اومد مامانم نشست با آب و تاب براش تعریف کرد. اخرش بابام پرسید خب نتیجه؟

مامانم گفت نمیدونم والا. دخترت که جواب درست و حسابی نداد به ما. حالا صبر کن ببینم اصلا زنگ میزنن؟

تو دلم گفتم عمرا.


فردای اون روز تلفن زنگ زد. مادر پسره بود. گفت پسرم خواسته اگه ممکنه یه بار دیگه با دخترتون صحبت کنه.

مامانم دستشو گذاشت رو دهانه گوشی و بهم گفت: مادرشه. میگه دوباره بیان.

شونه ای بالا انداختم.

مامانم از خدا خواسته با کلی آرزوی خوشبختی برای پسرشون، گفت راستش به نظرم زیاد همخونی نداشتیم با هم.

مادرشم چند دقیقه ای تلاش کرد نظر مامانم رو تغییر بده ولی وقتی موفق نشد خدافظی کرد.

مامانم یه نفس عمیق کشید و گفت: اوووففف. چقدر چونه میزد. میدونستم زنگ میزنن. دختر خوشگل منو هرکی ببینه خاطرخواهش میشه.

لبخندی زدم و نشستم سر درسم. مامانم ادامه داد: منم خوشم نیومده بود. مادرش از وقتی نشست همش داشت میپرسید مال و املاک چی دارین؟ به هرحال جواب ما منفی بود. تو هم خوشت نیومده بود نه؟

گفتم: اره. من شوهر بور نمیخوام.

مامانم خندید و گفت: وا. گفتم چی چی گفته که تو بدت اومده. اینم شد دلیل.

بعد هم رفت تو اشپزخونه...

دوست من اگه تحمل نظرات مخالف رو نداری، تاپیک نزن. دلیلی نداره همه باهات هم عقیده باشن. اگرم تاپیک زدی، نظر مخالف هم دیدی، لااقل توهین نکن. شعور داشته باش. مرسی.
الان رادان شوهرته؟

خخخخخخ

نه

دوست من اگه تحمل نظرات مخالف رو نداری، تاپیک نزن. دلیلی نداره همه باهات هم عقیده باشن. اگرم تاپیک زدی، نظر مخالف هم دیدی، لااقل توهین نکن. شعور داشته باش. مرسی.
طلی جون دلم برا نوشته هات تنگ شده بود 😍😍😍😍

فدای شما  


دوست من اگه تحمل نظرات مخالف رو نداری، تاپیک نزن. دلیلی نداره همه باهات هم عقیده باشن. اگرم تاپیک زدی، نظر مخالف هم دیدی، لااقل توهین نکن. شعور داشته باش. مرسی.
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730