دوستم بود ولی یه سال کوچکتر
یه حس بدی داشتم همه اطرافیانم ازدواج کردن
و باهم داشتیم حرف میزدیم یکیشون گفت تو زمان کنکورت کسی رو قبول نمیکردی الان چی
گفتم الانم همینه انقدر درس و امتحان دارم وقت برای کسی ندارم
ولی قلبم سوخت از اینکه تنهام و خب دست من نیست برم تو خیابون شوهر پیدا کنم جوریم هست که خواستگار به دلم نمیشینه یا اونا با درس و کار مشکل دارن
و خانواده ای که هرکسی رو قبول نمیکنن
دوستم گفت یه شب چطوری شوهرش از افسردگی درش اورده و مدام از حرفهاشون که ثانیه ای بهم پیام میدادن و من فقط خندیدم
ادم حسودی نیستم دلم گرفت