اول بگم که من خیلی سرم خلوت نیست ولی سعی میکنم کم پست نزارم.اگه دوست داشتید دنبال کنید.بیشتر برای تخلیه ی خودم هست و طولانی
به اصطلاح امروز من یک golden baby بودم، و پدر مادرم بعد از ۶ سال تلاش و دکتر رفتن صاحب اولین فرزندشون شده بودن.
اون زمان ۶ سال خیلی زیاد بود و روتین این بود که همون سال اول و دوم باردار میشدن
سه سال بعد از من خدا بچه ی دوم رو که یه پسر کاکل زری بود! خیلی راحت به دامانشون بخشیده بود
احساسات پدرم در مورد من دوگانه بود
کلا پدرم از وسواس شدید رنج میبرد و اگر حرف ،حرف خودش نبود خیلی بهم میریخت و با فحش و کتک کاری خودش رو تخلیه میکرد.
متاسفانه قبل از بارداری مادرم رو چند بار زده بود و حالا که من دختر بچه ی از آب و گل در اومده ای شده بودم بیشتر تشرهاش دامن منو میگرفت
پدرم حس دو گانه ای نسبت به من داشت و داره
قسم راست زندگیش من بودم،همیشه در همه حال حمایتم میکرد، پشتیبانم بود،اما امان از روزی که براش حاضر جوابی میکردم...
من هم قد و یکدنده و لجباز یودم. در دوران نوجوانی سر نترسی داشتم.باهوش بودم و مغرور و دوست نداشتم جلوی کسی حتی بابام سر خم کنم،مخصوصا اگر به زور بود!هیچوقت طاقت دوم بودن رو نداشتم و اگر نفر اول جمعی نبودم تمام تلاشمو میکردم که جایگاهمو به دست بیارم.اعتماد بنفسم خوب بود و تلاشم زیاد
بگذریم
اوج داستان من از ۱۶ سالگیم شروع میشه.اون روزها دوستی داشتم به اسم راضیه
خیلی شیطون بود و از سیزده چهارده سالگی پسر بازی رو شروع کرده بود و اسیر پسری شده بود به اسم شهروز
اینم بگم وضع خانوادگی ما متوسط رو به بالا بود،پدرم یه طبقه از اپارتمانش که توش ساکن بودیم با یه خط تلفن جدا به من سپرده بود که درس بخونم و تفریح کنم و ... دوستام هم که اشکال درسی داشتن میومدن و من با حوصله ساعتها براشون توضیح میدادم،اما جریان راضیه فرق داشت،اون ساعتها میومد خونمون،اما به هوای همون خط تلفن!