2737
2734
عنوان

داستان زندگی من

77019 بازدید | 344 پست

اول بگم که من خیلی سرم خلوت نیست ولی سعی میکنم کم پست نزارم.اگه دوست داشتید دنبال کنید.بیشتر برای تخلیه ی خودم هست و طولانی

به اصطلاح امروز من یک golden baby بودم، و پدر مادرم بعد از ۶ سال تلاش و دکتر رفتن  صاحب اولین فرزندشون شده بودن.

اون زمان ۶ سال خیلی زیاد بود و روتین این بود که همون سال اول  و دوم باردار میشدن

سه سال بعد از من خدا بچه ی دوم رو که یه پسر کاکل زری بود! خیلی راحت به دامانشون بخشیده بود

احساسات پدرم در مورد من دوگانه بود

کلا پدرم از وسواس شدید رنج میبرد و اگر حرف ،حرف خودش نبود خیلی بهم میریخت و با فحش و کتک کاری خودش رو تخلیه میکرد.

متاسفانه قبل از بارداری مادرم رو چند بار زده بود و حالا که من دختر بچه ی از آب و گل در اومده ای شده بودم بیشتر تشرهاش دامن منو میگرفت

پدرم حس دو گانه ای نسبت به من داشت و داره

قسم راست زندگیش من بودم،همیشه در همه حال حمایتم میکرد، پشتیبانم بود،اما امان از روزی که براش حاضر جوابی میکردم...

من هم قد و یکدنده و لجباز یودم. در دوران نوجوانی سر نترسی داشتم.باهوش بودم و مغرور و دوست نداشتم جلوی کسی حتی بابام سر خم کنم،مخصوصا اگر به زور بود!هیچوقت طاقت دوم بودن رو نداشتم و اگر نفر اول جمعی نبودم تمام تلاشمو میکردم که جایگاهمو به دست بیارم.اعتماد بنفسم خوب بود و تلاشم زیاد

بگذریم

اوج داستان من از ۱۶ سالگیم شروع میشه.اون روزها دوستی داشتم به اسم راضیه

خیلی شیطون بود و از سیزده چهارده سالگی پسر بازی رو شروع کرده بود و اسیر پسری شده بود به اسم شهروز

اینم بگم وضع خانوادگی ما متوسط رو به بالا بود،پدرم یه طبقه از اپارتمانش که توش ساکن بودیم با یه خط تلفن جدا به من سپرده بود که درس بخونم و تفریح کنم و ... دوستام هم که اشکال درسی داشتن میومدن و من با حوصله ساعتها براشون توضیح میدادم،اما جریان راضیه فرق داشت،اون ساعتها میومد خونمون،اما به هوای همون خط تلفن!

اون موقع که ما کم سن و سال بودیم خط موبایل روتین نبود و من وقتی ۱۸ سالم شد موبایل دار شدم!واسه همین اون خط تلفن برای راضیه و بعدها من! خیلی ارزشمند بود!

شهروز حسابی هرز میپرید و هر لحظه با یکی بود.راضیه طاقت نداشت و دوست داشت شهروز فقط با اون باشه،اما نشدنی بود.

شهروز پسر خیلی خیلی جذابی بود،اهل همه چیز بود،سیگار و مشروب و شایدم مواد و دل هر دختر نوجوونی رو با قلقهایی که بلد بود میلرزوند

اما راضیه اینو نمیفهمید،یا خودشو میزد به نفهمیدن،دایم در حال کنترل شهروز بود و دوسیشون دو سال طول کشیده بود و همه جوره و از همه نظر با شهروز کنار میومد و به قول خودش نیازهای جنسیشم تامین میکرد،از چهارده تا شونزده سالگیمون!

یه روز ،وقتی تازه چند روز از تولدم گذشته بود و شونزده ساله شده بودم، راضیه ناراحت و اشفته اومد خونمون!گفت که شهروز با مهسا دوست شده و از من خواست شهروز رو امتحان کنیم

اون موقعها شماره ها نمیفتاد و ایدی کالر نداشت تلفنها!

واسه همین به راحتی با خط تلفن خودم که چندین بار راضیه با دوست پسرش حرف زده بود میتونستیم امتحانش کنیم!

من اون موقع با اینکه شاهد شیطنتهای خیلی از دوستام بودم اما خودم اصلا توی این وادیها نبودم و به اصطلاح به کسی رو نمیدادم!

بیشتر با پسرها کل کل میکردیم و شیطنت

یه اکیپ هفت هشت نفره بودیم که هر پسری بهمون تیکه مینداخت یا اذیت میکرد دمار از روزگارش در میوردیم

مثلا یادمه یه پسری توی راه مدرسه عاشقم شده بود و هر بار یه چیزی میگفت!یه روز واسه خودنمایی و مثلا خوشتیپ شدن یه لباس سفید تنش کرده بود و اومد جلوم تا باهام حرف بزنه

من و دوستام هم داشتیم آب زرشک میخوردیم، تا اومد سمتم واسه خنده و شیطنت آب زرشکمو خالی کردم روش و د بدو که رفتییییم!

یا مثلا هسته ی تمبر هندیمو روی صورت یکی دیگشون میریختم و ،،،، خلاصه اهل شیطونیهای بچه گانه بودم تا دوستی

بگذریم

اون روز راضیه ازم خواست که شهروز رو امتحان کنم،،،،

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

منم بدم نمیومد با پسری صحبت کنم و ببینم چه حسی داره،اونم مخصوصا وقتی بخوام خیر سرم گولش بزنم که ببینیم گول میخوره یا نه! !!! اونم شهروز که انقدر راضیه از خودش و کاراش حرف میزد که فی نفسه برام جالب شده بود

شماره ی مغازه ای که پاتوقش بود گرفتم و گفتم گوشی رو بدن به شهروز

اونها هم خیلی عادی گوشی رو دادن و در حالیکه دستهام یخ و پر از عرق بود سلام کردم

شهروزم خیلی عادی برخورد کرد

انگار که صد ساله میشناستم

انگار که یه طعمه ی جدید دیده باشه،سعی میکرد با صدا و حرفهاش منو سحر کنه

منم نوجوون و بی تجربه بودم و وسط حرفهام کلی سوتی میدادم !


2731
2738

راضیه اون روز با ناراحتی رفت

اما در رابطش با شهروز خللی وارد نشد

انگار که دیوونش بود،من مونده بودم که این امتحان کردن چه صیغه ای بود!یه روز داشتم طبق معمول درس میخوندم و گاهی با کامپیوترم که اون موقعها پنتیوم سه و ویندوز ۹۸ بود ور میرفتم که وسوسه شدم باز به شهروز زنگ بزنم،حوصلم سر رفته بود

از طرفی پدر و مادرم هم کامل بهم اعتماد داشتن،پیش خودم حساب کردم اگر صدای پاشون رو توی پله ها شنیدم فوری قطع میکنم!شماره ی خودم رو هم به شهروز نمیدم که نتونه بزنگه!

شماره ی مغازه ی معروف رو گرفتم

سراغ شهروز رو گرفتم که  اونروز اونجا نبود

پسری که خودش رو بهم معرفی کرد اسمش علی بود و اصرار داشت که گوشی رو قطع نکنم

منم انگار که حوصلم سر رفته باشه با همون علی شروع کردم حرف زدن،

صداش جادویی بود و مشتاق دیدنش شدم، که این صدا برای چه قیافه ایه

چند روزی با هم حرف زدیم که پیشنهاد داد ببینتم!

دوران مدرسه یادش بخیر

چقد همه تو کف امتحان کردنو مچ گیری بودن اخرشم هیچکس هیچکاری نمیکرد ن کات میکرد ن میرفت ن شکستو احساس میکرد ن.....😊

خدایا مررررسی که هرچی آرزو کردم دیگران بهش رسیدن!  

اون موقعها علاوه بر کلاس و درس سرم به ورزش و شنا هم گرم بود و مرتب کلاس شنا رو میرفتم،صبح زود شنا، تا ۱۱ تکواندو! بعد مدرسه و بعد کلاس زبان، و این سبک زندگی مورد علاقه ی من بود و هست

خلاصه یه حساب دو دو تا چهار تا پیش خودم کردم که میرم شنا بعد با علی قرار میزارم و تایم کلاس تکواندو رو با علی میگذرونم!البته اگه ازش خوشم اومد!

اون روز از باشگاه اومدم بیرون، پوست خیلی سفیدی دارم،به قول آرایشگرها سفید مهتابی! و بعد از یک ساعت و نیم شنا کامل کامل سفید و گلگون شده بودم،با موهای قهوه ایم که بهد از آب خوردن فر فری میشد و چشمهام که کمی روشن هست.این خصوصیات باعث شده هیچوقت دنبال بزک و آرایش خودم نباشم و نهایتا یه رژ برای رنگدار شدن لبهام میزنم هنوزم که هنوزه!

پله های باشگاه رو اومدم بالا،پرده رو زدم کنار و خدای من،،، تو اون عالم نوجوونی و برای اولین قرار با یه پسر چی میدیدم

قلبم داشت از جا در میومد!یه پسر خوشتیپ با قد ۱۸۰ چهار شونه و گونه های استخونی و چشم و ابروی کشیده ی مشکیش

حسابی جا خوردم

روی یه موتور پرشی قرمز با یه ژست خوشگل نشسته بود!

رفتم سلام و علیک کردم و بدون خجالت یا هر چیز دیگه ای سوار موتورش شدم که دور بزنیم،به خیال خودم کیفمو گذاشتم بینمون که تنم به تنش نخوره!

پدر علی پارچه فروش بود و وضع مالیشون خوب بود

توی مدت کوتاهی شدیم عاشق و معشوق

میومد دم مدرسه دنبالم 

میرفتیم بیرون و گردش

اما رابطه ی جنسی نداشتیم

یادمه یه بار زمستون دو تایی با هم قدم میزدیم

رسیدیم یه جای خلوت،چند ثانیه دستم رو توی دستش گرفت و گفت یخ کردی.

تا چند روز مسخ این حس لمس کردنش بودم!

بعد از اون علی شروع کرد به درخواست رابطه از من که دیگه طاقت نداره و نمیتونه و منو میخواد

اما من فقط ۱۶سالم بود و اصلا نمیتونستم قبول کنم،اصلا نمیدونستم خب اگر قبول کنم بعدش چی! یعنی چی کار کنم!

2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز